باورش برایم سخت بود تکهای از دست یکی از همکاران با لباس کار... موج انفجار بدنها را تکه تکه کرده بود و باران دست و پا در هوا پخش بود، نمیتوانستم نفس بکشم اصلا مغزم اتصالی کرده بود و هیچ چیز نمیفهمیدم تا دم سوله رفتم، از داخل صدای آه و ناله و کمک میآمد.