اینجا به جز زخم های دل، زخم های تن را هم مداوا میکنند. به سختی راه میرود. چند خراش و زخم روی پایش سر باز کرده. کمکش میکنند تا بنشیند. درد دارد. این را میشود از چشم هایش فهمید. مداوایش که تمام میشود ،میگوید:« اگر جایی غیر از اینجا بود کسی حاضر نمیشد زخمم را ببندد.» قطره اشکی از گوشه چشم هایش سرازیر میشود. نمیدانم از شدت درد است یا از شیرینی محبتی که به جانش نشسته!