×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

جدیدترین ها

امروز : جمعه, ۱۶ آذر , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Friday, 6 December , 2024  .::.  اخبار منتشر شده : 0 خبر
روز شهید| راه شهادت باز است به تعداد آدم‌های روی زمین

تهران۲۴

 هر بار که به ملاقات مادر شهیدی می‌روم یا با همسران شهدا هم‌کلام می‌شوم، دلتنگی به جانم می‌افتد، قاصدکی می‌شوم و دست بر دل آسمان می‌کشم و دعاکنان حاجت می‌خواهم. بعضی وقت‌ها هم بی‌اختیار چشمم لبریز و اشک‌هایم آویز می‌شود اصلا اشک‌ها از هم سبقت می‌گیرند به وقت یادآوری قرار و مدار جنگ و جبهه و ترکش.

 وای از وقتی که یاد رفتن عزیزشان می‌کنند و نی‌ نی چشمانشان خیس می‌شود آنجاست که واژه‌ها سر تعظیم فرود می‌آورند و درد دل مادران شهیدساز زیرنویس نگاه عمیق‌شان می‌شود، باید همه تن چشم و گوش شوی برای فهمیدن  بی‌قراری دل‌هایشان.

مادرانی که به فتوای دل، جوان رهسپار میدان رزم می‌کنند و مشتی استخوان و پلاکی به یادگار باز پس می‌گیرند و زینب‌وار غم سنگین اربا اربای فرزند را به دوش می‌کشند و باز هم زینب‌وار سرفراز به رزم‌شان افتخار می‌کنند.

یا همسرانی که در معرکه بدرقه عشق زندگی‌شان، کاسه چینی گل سرخی پر از آب را پشت قدم‌های بی‌بازگشت می‌ریزند تا شاید آب وساطت کند ولی اینجا هم آب شرمنده است و نگاه‌های عاشقانه به پایان کوچه و همان قدم‌ها تا ابد خشک و عشق دور و دورتر و محو می‌شود تا به آسمان ‌بپیوندد.

هنگامه پیکار و توطئه دشمن، دیروز و پریروز و پس پریروز ندارد؛ جهاد و شجاعت و ایثار حماسه‌ای است بر تارک تاریخ این مرز و بوم و شهادت نگین درخشانی که دین خدا را تضمین می‌کند.

 اپیزود؛ رضا اخلاص

از کدام برهه زندگی‌اش شروع کنم؟ از فعالیت در مسجد و هیأت و کارهای مذهبی یا از مجاهدت‌های سیستان و کردستان؛ شاید هم فرماندهی گردان صابرین، هر چند پایان خوش قصه‌اش بهترین آغاز است.

پس یک راست بروم سر اصل مطلب، آب و گِلش را با شهادت سرشته بودند و تقدیرش را هم‌قبیله با شهدا رقم زدند، رضا اخلاص با انتخاب دانشگاه افسری امام حسین(ع) در صف پرواز قرار گرفت و از همان روزها دل یک دله کرد البته گمنام و در خفا.

پروازش یک دهه طول کشید یعنی یک دهه زهد و جهاد، دست آخر هم از عمه سادات برات بهشت گرفت، آقا رضا سینه سوخته و داغدار رفقا و همرزمان شهیدش بود، حتی پناهگاه دلتنگی‌هایش، مقر ترکیدن بغض و لبریز شدن چشمش گلزار شهدا بود، آنقدر با شهدا درد دل کرد تا همسایه ابدیشان شد.

او دست پر و با پهلوی زخمی عروج کرد و به دیدار مادر سادات رفت، گویی اصابت گلوله به پهلوی رضا و این زخم عمیق مهر تاییدی است بر رقص تیربارش و رزم مردانه‌اش در دفاع از امانت خانم زهرا(س) و چه جانانه برایش نشانه به جای گذاشت تا دوست و دشمن بداند آقا رضا اخلاص مهمان بانوی پهلوی شکسته است.

آقا رضا به رسم بندگی پای در رکاب دفاع گذاشت و دل از همه چیز و همه‌کس کند تا جایی که به وقت ازدواج به همسرش گفت دنبال همسنگر می‌گردد، رضا در سنگر جهاد و برافراشته نگه داشتن پرچم دین خدا در پی همسنگر بود.

همین جمله کوتاه اما برگرفته از اعتقادات راسخ آقا رضا، دل اعظم خانم را برد و گرفتار کرد تا اینکه خطبه عقدشان بعد از به تاخیر افتادن به دلیل ماموریت در سوریه در مهرماه سال ۹۳ جاری شد اما زندگی مشترک آنها به دو سال هم نرسید و یادگاری این وصلت محمدقاسم شد.

اعظم فتحی درباره همسرش، سرهنگ دوم پاسدار «محمدرضا زارع‌الوانی» شهید مدافع حرم همدانی می‌گوید: شهید الوانی سال ۶۱ در محله مالک اشتر، کوچه شهید بیک‌محمدی به دنیا آمد و از همان کودکی اهل مسجد و نماز بود؛ آقارضا دوران کودکی اذان و تکبیر مسجد امام حسین(ع) را می‌گفت.

به سن درس و مدرسه هم که رسید؛ یک شیفت درس می‌خواند و یک شیفت در نانوایی محله کار می‌کرد با وجود اینکه کودک بود یک سوم دستمزدش را صدقه می‌داد و مابقی را برای والدین و خواهرانش هدیه می‌خرید.

بعد از پایان متوسطه و پیش دانشگاهی وارد دانشگاه افسری امام حسین(ع) تهران و پس از دو سال هم برای دوره صابرین انتخاب شد و هما‌ن‌جا ماند البته تا روز شهادتش نزدیکترین دوستانش یا خانواده‌اش از درجات نظامی و مسؤولیت او خبر نداشتند.

آقارضا بین دوستانش به «رضا اخلاص» معروف بود چراکه خالصانه و عاشقانه در مکتب الهی خدمت می‌کرد و مداومت در تقوا و ترک گناه، از او جهادگری تمام‌عیار ساخته بود، امیدوارم محمدقاسم یادگارش اسلحه پدر را به دست بگیرد و ادامه دهنده راه شهدا باشد.

اعظم خانم یادآور می‌شود: همزمان با روزهای آشنایی من و شهید اوضاع و احوال سوریه بحرانی بود و او بارها به سوریه اعزام می‌شد و بیشتر لحظات زندگی مشترک ما، آقارضا در ماموریت بود.

چنان مدهوش از باده توحید شده بود که عطای دنیا و متعلقاتش را به لقایش بخشید و خدمات ارزنده‌ای به جا گذاشت، همیشه تأکید می‌کرد «امروز وقت آن است که اهل عمل باشی، شوخی نیست اهل بیت(ع) از ما تنها شعار نمی‌خواهند  بلکه باید در راه تحقق بند بند زیارت عاشورا جان بدهیم، خون بدهیم»  این حرف‌های آقارضا برای من تداعی کننده راهی بی‌بازگشت بود.

تا اینکه از آخرین اعزامش ۲۰ روزی گذشت، در این مدت با هم در تماس بودیم  هر وقت تماس می‌گرفت از حال و احوال خانواده جویا می‌شد از دلتنگی‌ و دوری حرف می‌زدیم او با رفتار، گفتار و کردارش  بارها خبر و نوید‌ شهادتش را داده بود.

بالاخره به آرزویش رسید و یک روز دو نفر از دوستانش با من تماس گرفتند و آدرس منزل را خواستند، با خودم گفتم آدرس منزل و بازدید از خانواده ما برای چیست؟ در همان حین  مادر آقارضا تماس گرفت ولی با صدایی گرفته و غمگین، همین چند تماس کافی بود تا من کمی شک کنم. پیگیر شدم به خواهرهای آقارضا زنگ زدم، اما همه می‌گفتند چیزی نیست و از همین «چیزی نیست‌ها» فهمیدم شهید شده است.

زمان تشییع از خیل عظیم شرکت‌کنندگان مات و مبهوت شده بودم و این حضور نشان از عظمت شهدا دارد، هنگام تدفین اجازه خواستم در قبر شهید زیارت عاشورا بخوانم بنابراین وارد قبر شدم، نمی‌دانید چه احساس آرامشی همراه با بوی عطر در قبر پیچیده بود انگار همه چیز برای خاکسپاری یکی از بهترین بندگان خدا فراهم شد.

 شهید الوانی در تاریخ ۷/۷/ ۹۵ و در ایام محرم حسینی در دفاع از حرم بی‌بی زینب(س) در سوریه به شهادت رسید.

اپیزود؛ سینه‌ای عجین با قرآن

آرزو که سن و سال نمی‌شناسد گاهی کودکی از ته دل تمنا می‌کند گاهی هم پیرمردی که الک‌هایش را آویخته است شوقی دارد، مهم برآورده شدن آن آرزوست. درست مثل تمنای امیر ۶ ساله که آمال و آرزویش سرباز شدن و شهید شدن بود، امیر با واژه شهید به واسطه شهادت دایی‌ هرگز ندیده‌اش آشنا شده بود اما اینکه بین او و دایی جان چه گذشته رازی است سر به مهر.

 اما حالا شوق امیر قضا و قدرش شده و بی‌آنکه جنگی باشد پژواک صدای کودکانه‌اش پیام‌آور خبر شهادتش می‌شود، آری مرغ آمین هفت آسمان را می‌چرخد و می‌چرخد تا امیر ۲۲ ساله در قامت سرباز وظیفه اعزام شود و صدالبته شهید.

مامان پروانه با صلابت قصه آسمانی شدن امیر را تعریف می‌کند او همه چیز را به خاطر دارد حتی آرزوی امیر اللهیاری وقتی ۶ ساله بود، او به مادرش می‌گفت «وقتی سربازی بروم مثل دایی شهید می‌شوم».

مادر شهید اللهیاری از روزی که زمان اعزام یگانه پسرش فرامی‌رسد صحبت می‌کند و می‌گوید: دوست نداشت برای بدرقه‌اش بروم از من اصرار و از او انکار تا اینکه بالاخره با پدرش رفت، دلم طاقت نیاورد تاکسی گرفتم و دنبالشان رفتم، اما برنامه اعزام به هم خورد و برگشتیم.

سه روز بعد مجدد اعلام کردند برای اعزام بیاید، امیر که سوار ماشین شد یاد حرفش افتادم «وقتی سربازی بروم مثل دایی شهید  می‌شوم»، از همان روز هر لحظه که تلفن منزل ما زنگ می‌زد با این فکر که خبر شهادت امیر را می‌دهند تلفن را جواب می‌دادم.

بالاخره امیر سرباز وظیفه نیروی انتظامی شد مرحله اول دوره آموزشی کرمانشاه افتاد و بعد از آن هم  شهرستان روانسر خدمت کرد؛ کاردان و جنم‌دار بود تا جایی که هر وقت زنگ می‌زدم محل خدمت می‌گفتند «امیر رفته ماموریت» غرغرکنان می‌گفتم مگر به غیر امیر کسی نیست که مدام این بچه را اعزام می‌کنید از نوجوانی همه فن حریف و زرنگ بود در دوران سربازی هم داوطلبانه همه کار می‌کرد. 

مامان پروانه به روز شهادت امیر اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: چهارم اردیبهشت ساعت ۶ عصر با امیر تلفنی حرف زدیم از حال و احوالش پرسیدم و خداحافظی کردیم.

فردای آن روز ساعت ۸ صبح زنگ زدند، گفتن امیر تصادف کرده من و پدرش سریع راه افتادیم به سمت کرمانشاه وقتی رسیدیم متوجه شدیم شب گذشته گروه تروریستی پژاک با حقه به پاسگاه پلیس راه روانسر- پاوه حمله کرده و تعداد زیادی از اعضای نیروی انتظامی و سربازان را با انفجار نارنجک و ترور شهید می‌کند.

به دنبال امیر سه بیمارستان‌ را جستجو کردیم اما خبری نشد؛ رفتیم فرماندهی برای پرس و جو، گفتند «اسم امیر جزو شهداست» پیکرش در درگیری سوخته و قابل شناسایی نیست.

با این حال پدرش رفت برای شناسایی پیکر امیر و پسرمان را به واسطه قرآنی که در جیب لباس سربازی‌اش گذاشته بودم شناسایی کرد، قرآن و سینه سمت چپ امیر تنها قسمتی بود که دچار سوختگی نشد؛ هر چند برای اطمینان آزمایش DNA هم گرفتند ولی ما پیکر سوخته امیر را درست تشخیص داده بودیم.

اول خدا صبر دوری از اولاد را به من داد بعد امیر آسمانی شد، از بچگی امیر را به امام رضا(ع) سپرده بودم بعد از شنیدن خبر شهادتش از امام مهربانی‌ها تشکر کردم که این راه را جلوی پای پسرم گذاشته و باعث افتخار من شد.

مامان پروانه یادی از ویژگی‌های امیر می‌کند و می‌گوید: مذهبی و هیأتی بود و عاشق اهل بیت(ع) نماز اول وقتش هم ترک نمی‌شد، پیش از ناهار نماز می‌خواند، چایی‌ریز هیأت اباعبدالله بود خلاصه کار و بارش با برنامه هیأت تنظیم می‌شد.

به قول قدیمی‌ها خدا گل برچین است، نام و یاد امیر بعد از انتخاب خداوند ماندگار شد؛ شهید اللهیاری در تاریخ ۸۸/۲/۴ در حمله تروریستی گروه پژاک بهشتی شد.

اپیزود سوم؛ خواب دیدم که نمی‌آید

بعضی‌ وقت‌ها قاعده روزگار دستخوش تغییر می‌شود، گویی خدا گاهی از قاعده‌ها خسته شده و می‌خواهد هنری دیگر به خرج دهد، او این بار پسری را حامی مادر می‌کند تا او هوای مادرش را داشته باشد.

محمد شب به خوابش می‌رود و می‌گوید «مادر فردا میهمان داری»، کوچه را آب و جارو می‌کند؛ می‌داند محمد همین طوری حرفی نمی‌زند، از وقتی که رفته خبر آمدن میهمانان را در عالم رویا به مادرش می‌دهد چه آنها که سرزده می‌آیند، چه آنها که خبر می‌دهند.

سکینه خانم مادر شهید پیری که در جریان دفاع مقدس جام شهادت را نوشیده است می‌گوید: محمد که به جبهه رفت تا مدتی از او خبری نداشتم، یک بار به خوابم آمد و گفت مادرجان! جسد من دیگر برنمی‌گردد من در قیر سوخته‌ام، دنبالم نگرد خودم به دیدنت می‌آیم.

 بیدار که شدم سریع رفتم سپاه ببینم خبری از پسرم دارند یا نه؟ گفتند هنوز نه، باز رفتم و آمدم تا هفته بعد که دوباره خودش به خوابم آمد و گفت: مادرجان خیالت راحت شد؟ گفتم که برنمی‌گردم، من مفقودالاثرم، دنبالم نگرد، اما هوایت را دارم.

او ادامه می‌دهد: از همان سال‌ها که پدرش هم در قید حیات بود تا حال که به رحمت خدا رفته و در این خانه تنها هستم، درب خانه را بازمی‌گذارم تا شاید بیاید یا شاید خبری از او برسد.

 پای رفتن به باغ بهشت و گلزار شهدا را هم ندارم اما به من گفته آنها که برای توسل و دیدارش به گلزار شهدا می‌روند به جای من هم او را می‌بینند و همکلامش می‌شوند، گفته آنها می‌آیند و از من به تو خبر می‌رسانند، حالا همین شده و دسته دسته آدم‌ها از گروه‌های مختلف به دیدنم می‌آیند و می‌گویند در گلزار شهدا و بر مزار شهیدان جاویدالاثر یاد فرزندم را زنده می‌کنند.

شهید محمدرضا پیری نیمه مرداد ۶۱ و در سن ۱۹ سالگی در جنگ با صدامیان آسمانی شد و دیگر خبری از پیکرش نشد؛ او بنا به قولی که به مادرش داده، به خوابش می‌آید تا احساس تنهایی نکند، ارادت ویژه‌ای به میهمان دارد و زودتر حضور هر میهمانی را به مادرش خبر می‌دهد.

فراخوان عاشقی همیشه پا برجاست، زمان، مکان، عصر و دوران نمی‌شناسد، رسم عاشقی را که بیاموزی پذیرش فراخوان برایت صادر و قفل دَر شهادت باز می‌شود. از همان روز نخست که بنای جهان و انسان گذاشته شد به پیوستش راه و رسم عاشقی هم بر لوح عدم نگاشتند تا آدمی بداند در این جهان تنها یک قرار و مدار ثابت است و برای رسیدن به آنجایی که از آن آمدن، تنها یک راه باقی.

حالا گاهی یک جنگ تمام عیار در مرزهای کشورت در جریان است و یا حرم اهل بیت(ع) در خطر، فرقی نمی‌کند سال تولدت را چه می‌نویسند، تنها کافی است که لوح وجودت را رمزگشایی کنی تا راه را بیاموزی.

رضا و امیر و محمد این راه را در سه دهه متفاوت رفتند، اما همه به وصال رسیدند.

انتهای پیام/

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.