×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

جدیدترین ها

امروز : پنج شنبه, ۳۰ فروردین , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Thursday, 18 April , 2024  .::.  اخبار منتشر شده : 0 خبر
ملاقات با شهدا در «بازی‌دراز»/ روایتی از زخم و خون و رشادت

تهران۲۴ – همدان؛ طلبیده شدم و قدم در راه گذاشتم، بارها شنیده بودم مرصاد کجاست، بازی‌دراز یعنی چه و در قراویز چه اتفاقاتی افتاده؟ بارها شنیده بودم دلیرمردان این مرز و بوم چگونه این سنگ و سنگلاخ‌های وَر دل هم را نامدار کرده‌اند.

 اگر نبود حاج حسین همدانی، اگر نبود علیرضا حاجی‌بابایی، اگر نبود حاج میرزا سلگی، اگر نبود حاج محمود شهبازی و اگر نبودن بسیارها که باید دریاها مرکب و درختان قلم شوند تا نام آنها نوشته شود، امروز این کوه‌ها و دشت‌ها نشانی از آسمان نداشتند.

به دل جاده زدیم تا یاد دلیرمردان ایران را زنده نگاه داریم و تفالی بزنیم به صخره و زخم و شجاعت، آمدیم تا غزل به غزل هر شهید را از قدمگاهشان بخوانیم و ما هم سر سوزنی دلمان آسمانی شود.

زیارت حاج میرزا در چهارزبر

ایستگاه اول چهارزبر؛ به تنگه چهارزبر رسیدیم، قد یک چشم بر هم زدنی صدای حاج میرزا در گوشم طنین انداخت و مرا با خود برد به چهارم مرداد سال ۶۷، حول و حوش ساعت ۵ صبح.

پشت دیوارهای پادگان شهید شهبازی چشم شدم و به نظاره نشستم، ۴۰ نفری بودند که در مقابل لشکر پنج هزار نفری دشمن آن هم با فرماندهی جانبازی که هر دو پایش بهشتی شده ایستادند، نفوذ منافقان به خاک ایران خونشان را به جوش آورده بود.

همین اول راهی یک دفاع جانانه، نبرد ایمان در برابر دشمن ابلیس‌صفت دشت کردم؛ رزمندگان لشکر انصارالحسین(ع)  بعد از ۴۸ ساعت مقاومت و رزم حماسی معجزه رقم زدند و با ملحق شدن گردان ۱۵۵، دشمن را به عقب راندند گویی قهرمان گمنام حماسه مرصاد این بار هم سربلند از امتحان بیرون آمد.

زیارت مرصاد و سجده بر خون شهدا آن هم صلاه ظهر عجیب ثواب دارد؛ یک دلم جاده طلب می‌کرد و ادامه رشادت‌ها، یک دلم در گرو عملیات مرصاد و فرمانده بی‌پا؛ با خود کلنجار رفتم و دل یک دله کردم و دست آخر با صد شبنم اشک لاله‌های روییده از خون مرصادی‌ها را آبیاری کردم و رفتم.

وقتی پادگان ابوذر راوی می‌شود

دوباره جاده شد و «نوای یاران چه غریبانه رفتند از این خانه»، منزل به منزل جبهه غرب خاطره‌ گلگون است؛ یادگاری‌های یلان خطه همدان از اولین شهید در اولین روز جنگ تا حماسه فرماندهان سر بزنگاه.

دشت به دشت را پشت سر گذاشتیم تا پادگان ابوذر رخ نشان داد و لب باز کرد، چه دل گرفته‌ای داشت از بعثی‌ها، از حمله بی‌امان دشمن و صدها شهید در خون غلتیده؛ گوشه طاقچه دلش فریادهای زنان و بچه‌های محصور در ساختمان‌های زخم و زیلی جا خوش کرده، گاهی هم راوی شجاعت بی‌مثال مردان می‌شود.

«ابوذر» در ۲۰ کیلومتری جنوب شرقی سرپل ذهاب است که بارها توسط دشمن موشک‌باران شد، پادگانی که مرکز تجمع نیروهای پشتیبانی یگان‌های خودی بود. داستان شهادت بیش از یک‌هزار نفر از نیروها، یگان‌های مستقر و شقاوت بعثی‌ها در این پادگان صفحات تاریخ را هم گلگون کرده است.

اگر گوش شوی همهمه مظلومیت پادگان دوکوهه غرب، نیروهای جان برکف و زنان و بچه‌های بی‌دفاع سرآمد قصه‌ها شده است. خنجر بی‌رحمی دلم را به درد می‌آورد و تاب ماندن را از من می‌رباید؛ جوی خون میان پادگان هنوز هم جوشان است اما سوگواری برای هزار و چند شهید خودش گردان و تیپ می‌خواهد.

پژواک نعره‌های مستانه در ارتفاعات قراویز هنوز به گوش می‌رسد

با چشم بارانی فاتحه‌ای نثار روح شهدای پادگان ابوذر کردم و دوباره جاده به بغل مهیای دیدن آنچه شنیده بودم شدم؛ تا اینجای سفر دلم حسابی بار آمده کنجی خلوت می‌خواهم تا ابر شوم، باران شوم و خون مظلومیت را بشویم و از هر قطره آن چند خطی بسرایم بر لوح تاریخ.

 من متولد همان روزهایی هستم که جوانان بی‌باک این کهنه دیار قاصدک می‌شدند و می‌پیچیدند بر فراز آسمان و برای زمینی‌ها لاله می‌فرستادند، آنها در آغوش خدا پیروزی ایران را طلب می‌کردند.

و حالا من قدم جای قدم‌هایشان می‌گذارم و نقش سربند سبز یا زهرا(س) و یا حسین(ع) را بر اوج قله‌های غریب غرب می‌بینم؛ رو به هر سو می‌کنم یک تنهای زخمی بر شکوه این کوه‌های برافراشته تکیه کرده و نفس‌هایی محبوس در سینه‌اش را رازگونه فریاد می‌کند.

 از ارتفاعات قراویز می‌گویم؛ از قرار و مدار عاشقی حاج حسین همدانی با شیب تند بالابلندی‎ها، از پیشانی گلوله‌ای شده و اسماعیل‌های غرقه در خون.

از همان روز اول جنگ، ارتش بعث کمر همت بسته بود تا قصرشیرین و سرپل ذهاب را تصرف کند؛ اصلا ارتش بعث با لشکرهای ۶ زرهی و ۸ پیاده، مأموریت داشت شهرهای غربی را تصرف کند تا اینکه در ابتدا قصرشیرین اشغال شد اما سرپل ذهاب نه پس در ارتفاعات کوره موش، قراویز و بازی‌دراز مستقر شدند.

 «شهید فراهانی و شهید همدانی» خونشان به جوش آمد و خودجوش اولین عملیات این منطقه را برنامه‌ریزی کردند و توانستند دو ارتفاع اول قراویز را آزاد و به عنوان یکی از خط‌های دفاعی رزمندگان همدانی تا انتهای جنگ بدل کنند.

از آن روز به بعد میعادگاه عاشقی حاج حسین ارتفاعات قراویز شد، ارتفاعاتی که باید ببینی و تک‌تک شقایق‌های سرخ را متصور شوی؛ شهیدهمدانی یال و صخره و قله قراویز را قبله‌گاه مقاومت می‌دانست.

در این سفر من هم به رسم حاج حسین صعود کردم و بر فراز قله‌های قراویز میان خیل عظیم محبان شهدا صدای گرم او را شنیدم به گمانم تکبیر می‌گفت و بر سجاده سنگ نماز می‌کرد؛ اینجا اگر چشم و گوش شوی ثانیه به ثانیه‎‌های نبرد هشت ساله و استقامت کوه‌ تا رزمنده را خواهی دید «به راستی شنیدن کی بود مانند دیدن».

در راهیان نور معنی جنگ و جهاد، ارتفاعات و دفاع را با جان و دل متوجه می‌شوی، نسل شنیده‌ها باید پای در رکاب یادمان‌ها بگذارند تا ذره‌ای از دریای شجاعت نسل پیشین را به تحفه ببرند.

ملاقات با شهدا در بازی‌دراز

مقصد بعدی «خانقاه عرفان» است و میان راه راوی دست به روایت می‌زند اما من مات و مبهوت روزهای طولانی جنگ شدم، کلامش در سرم پژواک می‌کند و در جدال ثانیه‌ها جوانان غیور را به نظاره نشستم؛ همان‌هایی که تشنه لب میان صخره و کوه و کمر از حال رفتند، همان‎‌هایی که با تیر قناصه بی سر شدند، همان‌هایی که پهلو به دست راهی صحن و سرای ثارالله شدند و هزاران همان‎‌های دیگر.

راوی از حماسه بازی‌دراز یاد می‌کند از ایثار رزمندگان اسلام که کوه در برابرشان سر تعظیم فرود می‎‌آورد؛ ارتفاعات بازی‌دراز در نخستین روزهای جنگ با یورش همه جانبه دشمن، به اشغال ارتش بعث درآمد، اما از خودگذشتگی رزمندگان از یکم اردیبهشت سال ۶۰  کار دستشان داد و چنگال رژیم متجاوز خالی شد از قله و کوه.

آخرین روز عملیات با شهادت خلبان تیزپرواز هوانیروز کرمانشاه، شهید علی‌اکبر شیرودی همراه شد. اهمیت این ارتفاعات به‌ دلیل اشرافیت بر بخش بزرگی از غرب کرمانشاه و نزدیکی بغداد ارتش بعث را مجاب به اشغال کرد خیال خامی که خیلی به درازا نکشید.

از پنجره مستطیلی شکل اتوبوس قله‌های سر به فلک کشیده را به چشم می‌بینم و قالب تهی می‌کنم، اینجا همه آن حرف‌های پشت تریبون که روی صندلی گرم و نرم سالن‌های پرشکوه شهری شنیدم معنی دیگری پیدا می‌کند. اینجا طنین سخنان حاج حسین در باغ موزه دفاع مقدس وقتی از عملیات یاد می‌کرد جنس دیگری دارد، تازه اینجا دردمند می‌شوی حسرت می‌شوی و آه سردار همدانی برای پیوستن به همان‌هایی که از بازی دراز راهی بهشت شدند را درک می‌کنی.

مصمم می‌شوم و میان هزاران جانباز، آزاده، روحانی، جوان و پیر دل می‌سپارم به کوه و ارتفاع، گاهی پاهایم سُر می‌خورد و گاهی به نفس نفس می‌افتم؛ دست یاری به سوی شهدای بازی‌دراز، دراز می‌کنم و مدد می‌طلبم تا با صعود به آن بالاها ادای دین کنم و بگویم «من هم هستم».

گهگداری بین مسیر فکر می‌کنم همه اربا اربا شدن‌ها و در خون غلتیدن‌ها تنها قصه است حماسه‌هایی که در شاهنامه یا ایلیاد و اودیسه آمده؛ مگر می‌شود این چنین عاشقانه تن در طبق اخلاص بگذاری و حواله دهی به سوی آسمان یا بر سر شهید شدن گوی رقابت را از آن خود کنی؟ اما همه این کوه‌ها و دشت‌ها لب می‌شوند و شهادت می‌دهند که این قصه‌ها عین واقعیت است دریغا که من نه فردوسی هستم و نه هومر، اصلا از دست و زبان چه کسی برآید این حماسه‌ها را به نظم و نثر در آورد.

بالاخره با همراهی یک عالمه همرزم امروزی که رسم شهدا را پیشه کردند از اهدای یک جرعه آب تا واکس زدن کفش‌های محبان شهدا به قله رسیدم، سیل جمعیت پشت سر و پیش رو نشان از قرار و مدار مردم با شهدا در سالروز عملیات بازی‌دراز دارد؛ آمدند که بگویند برای پاسداشت خون شما پا در رکاب می‌گذاریم و می‌آییم.

انتهای پیام/

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.