×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

جدیدترین ها

امروز : جمعه, ۱۰ فروردین , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Friday, 29 March , 2024  .::.  اخبار منتشر شده : 0 خبر
سیراب از عطش؛ به یاد فتح خرمشهر با فاتحانش

تهران۲۴، عاطفه علیان؛ دشمن می­‌دانست هدف نهایی ما بازپس‌­گیری خرمشهر است. صفاتاج، فرمانده گروهانمان می‌­گفت بعد از مرحله دوم عملیات، دشمن پاتک­‌های سنگینی کرده و قسمت­‌هایی از دژ را از رزمندگان ما پس گرفته است. با توجه به اینکه گردانِ ما یعنی گردان امام محمد باقر(ع) یک گردان خط شکن بود، دیگر ما را برای دفع پاتک‌­های دشمن به منطقه نبردند.

چون عباس فنایی، فرمانده گردان، شهید شده بود، مهدی نصر از طرف فرمانده تیپ به عنوان فرمانده گردان ما معرفی شد. برای مرحله سوم عملیات بیت‌المقدس آماده شدیم. ساعت چهار بعدازظهر سوار تویوتاها شدیم و با جادۀ شهید شرکت به­ طرف جاده اهواز-خرمشهر حرکت کردیم. بچه­‌ها به من گفتند شیروانی، تو که به زبان عربی مسلطی یک دعای توسل برایمان بخوان. حدود نیم ساعت بعد به جاده اهواز- خرمشهر رسیدیم.

لبخند که می‌زند یک طرف صورتش تکان نمی‌خورد، انگار سال‌هاست فریز شده باشد. پای چپش را هم در عملیات خیبر جا گذاشت، همان عملیاتی که وقتی از آن یاد می‌کند اشک در چشمانش موج می‌زند و می‌گوید فقط فرمان امام به ما انگیزه داد که مقاومت کنیم.

حاج احمد شیروانی اینجا نشسته است. درست روبروی ما و دارد از چهل سال پیش می‌گوید. در تمام عملیات‌های جنگ بخشی از خودش را جا گذاشته است و ۲۵ سالی می‌شود که خاطرات همرزمانش را روایت می‌کند اگرچه هنوز کتابش پس از ده سال منتشر نشده است! از زمانی که پانزده سال و هفت ماه داشت و می‌خواست دیپلم بگیرد تا به قول خودش با درس خواندن کاره‌ای شود به همراه برادرانش راهی جبهه می‌شود و هنوز هم در همین مسیر است.

بسیج همگانی برای آزادی خرمشهر

دستی بر صورت نیمه جانش می‌کشد و می‌گوید: نیروهای ما در مراحل اول و دومِ عملیات، دشمن را تا هفت هشت کیلومتری خرمشهر عقب رانده بودند. یعنی خط مقدم دشمن دو کیلومتر مانده به پلیس راه خرمشهر- اهواز بود. مهدی نصر، گردان را به ­خط کرد و گفت: «بچه‌­ها، شما باید چسبیده به جاده خرمشهر- اهواز پیشروی کنید تا به گمرک برسین. هدف گردان ما اینه که راه مواصلاتی خرمشهر- شلمچه رو قطع کنه. این جاده گلوگاه ترابری و تدارکاتی دشمنه.» آماده رفتن شدیم. من فکر می‌­کردم، قرار است فقط گردان ما جاده مواصلاتی خرمشهر را قطع کند و دیگران هیچ کاره­‌اند؛ در صورتی ­که این­طور نبود.

بعدها فهمیدم همه تیپ و لشکرهای سپاه و ارتش برای آزادی خرمشهر از جان مایه گذاشته و هم ­قسم شده‌­اند. قرار بوده هم‌زمان از سمت راست ما، تیپ نجف ­اشرف و نیروهای حاج احمد کاظمی هم وارد عمل شوند­ و به طرف «نهر عرایض» و «پل نو» پیشروی کنند. لشکرهای دیگر مثل لشکر ۲۵ کربلا به فرماندهی مرتضی قربانی هم در جبهه شلمچه عمل کنند تا بعثی‌­ها نتوانند به کمک نیروهای محاصره شده خودشان در خرمشهر بیایند. هوا تاریک شده بود.

پیاده به ­طرف مواضع دشمن حرکت کردیم. به خاکریز بلندی نزدیک شدیم که جاده را قطع کرده بود. «الله­ اکبر» گفتیم و حمله کردیم. بلافاصله تیربارهای دشمن به کار افتاد. خط را شکستیم و خودمان را به پشت خاکریز رساندیم. در آن شلوغی، مرتضی صفاتاج روی سر خاکریز ایستاده بود و می­‌گفت بچه‌­ها زود باشید سنگرها را پاکسازی کنید. او شماری از نیروها را به سمت راست و عده‌­ای را به ­طرف چپ خاکریز هدایت کرد.

با اینکه نارنجک تفنگی داشتم، تعداد زیادی نارنجک معمولی هم با کِش به فانسقه­‌ام بسته بودم. به هر سنگری می‌رسیدم، یک نارنجک داخلش می‌­انداختم و رد می‌­شدم. بچه‌­های ما خیلی با روحیه بودند. از دم نفربر، لودر و خودروهای پشت خاکریز را منهدم می­‌کردند. بعثی‌­ها راهی جز فرار نداشتند. چشمم به یک لودر روشنِ بدون راننده افتاد. چند قدم عقب­‌تر آمدم و با نارنجک تفنگی به ­طرف دستگاه شلیک کردم. صدای تِرتِر لودر به شماره افتاد. دود از موتورش بالا رفت و آتش گرفت.

چهل سال گذشت؛ به چشم به هم زدنی!

آهی می‌کشد و می‌گوید: چهل سال گذشت؛ به چشم به هم زدنی! با دست راست بر پای چپش که تا بالای زانو قطع است، می زند و ادامه می‌دهد: صبح روز سوم خرداد یک فروند هلی‌کوپتر دشمن در آسمان منطقه ظاهر شد. یک بسته زیر آن آویزان بود. گویا برای هم‌وطنانش آذوقه آورده بود. همین­ که آمد از بالای سر ما رد شود، همه بچه‌­ها سر تفنگ‌­ها را به سمت هلی­کوپتر گرفتند و شروع به تیراندازی کردند.

آن‌قدر زدند که هلی‌کوپتر چند دور، دور خودش چرخید و سقوط کرد. امید دشمن ناامید شد. صدامی‌­ها قبول کردند که بازی را باخته‌اند. به لطف خداوند تمام رشته­‌هایی را که در طول اشغال خرمشهر بافته بودند پنبه شد. پرچم­‌های سفید یکی بعد از دیگری بالا رفت.

در گروه­‌های پنجاه نفری، صد نفری، دویست نفری و حتی بیشتر آمدند و تسلیم شدند. آن‌قدر تعدادشان زیاد بود که محافظت از آن‌ها مشکل به نظر می‌­رسید. گاهی ما بسیجی‌­ها بین آن­‌ها گم می‌­شدیم. اولین کاری که اسرا کردند به طرف منبع آب هجوم بردند. بیچاره‌­ها از بس تشنگی کشیده بودند، ظرف بیست دقیقه تانکر آب را خالی کردند. یکی از برادران فرمانده گفت: «بچه­‌ها، بالا تنه اسرا رو لخت کنین تا راحت‌­تر شناسایی­ بشن.» من آستین پیراهن یکی از اسرا را گرفتم و به او گفتم: «انزع» می­خواستم به او تفهیم کنم که پیراهنش را دربیاورد. پیراهنش را درآورد. بچه­‌ها هم از من یاد گرفتند. تند تند به اسرا می‌­گفتند: «انزع»

هنوز وسیله نقلیه‌­ای برای انتقال اسرا به سمت گمرک نیامده بود. ما تنها کاری که توانستیم بکنیم، این بود که جاده اهواز را نشان‌شان بدهیم و بگوییم «الطبلیت.» منظور این بود که بروند روی جاده آسفالت و حرکت کنند. اسرا به­ دستور فرماندهان ما مسیر جاده را در پیش گرفتند و حرکت کردند. عده‌­ای از بچه­‌ها هم در دو طرف جاده اسلحه به دست مواظب آن‌ها بودند تا فکر فرار به سرشان نزند.

یک دست لباس به نیت محسن مسائلی برداشتم

لبخندی می‌زند و می‌گوید: زمانی که فرماندهان جنگ مشغول برنامه‌­ریزی و تدبیر برای انتقال اسرا بودند، من و عده‌­ای از بسیجی­‌ها توی سنگرهای دشمن­ سرک می­‌کشیدیم تا اگر چیز به درد بخوری نظرمان را جلب کرد آن را برداریم.

اسلحه و مهمات به وفور در سنگرهایشان پیدا می­‌شد. تفنگ ژ۳ را کنار گذاشتم و یک کلاشِ نو از داخل یکی از سنگرها برداشتم. چند نفری هم که با من بودند، اسلحه­‌هایشان را تبدیل به احسن کردند. حین گشت­‌وگذار، وارد اتاقک یک تانک شدم. سه چهار دست لباس نوی نظامی چشمم را گرفت. لباس‌­ها هنوز داخل پلاستیک و کاملاً دربسته بود.

همان­جا یکی از شلوارها را پوشیدم. بقیه را داخل کوله­‌پشتی‌­ام جا دادم و بیرون آمدم. یک دست از لباس­‌ها را به نیت محسن مسائلی که مجروح شده بود، برداشتم. وقتی بیرون آمدم به خودم گفتم: «اگه موقعی که لباس عوض می­ کردم، رزمنده­ای یه نارنجک انداخته بود توی اتاقک تانک، چه اتفاقی می‌­افتاد؟ آخه آدم نفهم، اگه توی تانک کشته شده بودی که شهید راه لباس می­‌شدی!»

در یکی از سنگرها چشمم به یک قبضه کُلت منور افتاد. من کلت منور را فقط در دست برادران فرمانده دیده بودم. دلم غنج زده بود اتفاقی بیفتد که من هم بتوانم با آن شلیک کنم. کلت را با بیست سی عدد فشنگ توی کوله­ پشتی­‌ام گذاشتم و گفتم: «باید در موقعیت مناسبی چند بار با این سلاح شلیک و کِیف کنم.» در همین گیرودار، دو دستگاه تویوتا از راه رسید. مرتضی صفاتاج فرمانده گروهانمان از یکی از ماشین‌­ها پیاده شد. تا چشمش به من و چند نفر از بچه‌­های گروهان افتاد، شروع کرد به غر زدن. گفت: «شیروانی تو خجالت نمی­‌کشی؟ معلوم هست شماها کجایین؟ می­دونید ما چقدر دنبالتون گشتیم؟ چرا از دستور سرپیچی کردین؟ چرا سرخود ول کردین اومدید اینجا؟» برایم جالب بود صفاتاج همه را رها کرد و مرا چسبید! به او گفتم: «دادا مرتضی، سرپیچی از دستور کدومه؟ خودتون گفتین خاکریز رو که تصرف کردین، برید سمت گمرک؟»

کیه که داره منور می‌زنه؟

عقب تویوتاها سوار شدیم و حرکت کردیم. ده پانزده دقیقۀ بعد به مکانی رسیدیم که تعدادی چادر سرپا کرده و اسم آن را موقعیت گردان گذاشته بودند. همه رزمنده‌­ها به خاطر آزادی خرمشهر خوشحال بودند. برق شادی در چشم همه موج می­زد. با آب­ وتاب خاطرات این دو سه روز را برای دوستانم تعریف کردم. هوا که تاریک شد، نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم. بعد از نماز چشممان به تیراندازی هوایی از طرف خط مقدم افتاد. آسمانِ خط از نور فشنگ­‌های رسام ستاره­‌باران بود. مشخص بود این نورافشانی رزمنده‌­ها در خط مقدم به خاطر آزادی خرمشهر است.

بچه­‌های ما هم شروع به تیراندازی هوایی کردند. من ­هم فرصت را غنیمت شمردم؛ کلت منور را از کوله‌­ام بیرون آوردم و پشت سر هم شلیک کردم. صحنه زیبایی به وجود آمده بود. کِیف کرده بودم که می‌­توانستم با نورپردازی منحصر به ­فردم، روی بقیه را کم کنم. در آن شلوغیِ شب و یکه­‌تازی من، صدای یکی از معاونین گردان­ به اسم جمشیدیان را شنیدم که بین بچه­‌ها می­‌گشت و می­‌گفت: «کیه داره منور می­زنه؟» مطمئن بودم اگر دستش به­ من برسد، کلت منور را از دست داده‌­ام. مرتب بین چادرها جا عوض می­‌کردم و از یمین و یسار منور می‌­زدم. هفت هشت ده تا منور که زدم، جمشیدیان پشت یکی از چادرها مچم را گرفت و پرسید: «این کُلت دست تو چی‌کار می­کنه؟» گفتم: «مال خودمه. خرمشهر از توی سنگر عراقیا پیدا کردم.» کلت را از من گرفت. توجیهش این بود، کلت منور فقط باید در دست فرماندهان باشد.

اینقدر تیر نزنید؛ مال بیت الماله!

آن شب یکی از شب­‌های شاد و به یاد ماندنی برای رزمنده­‌ها بود. وقتی بچه­‌ها تیراندازی هوایی می­‌کردند، صفاتاج به بچه­‌ها ­گفت: «این‌قدر بیخودی تیر نزنید، گناهه، اینا مال بیت­‌الماله، اسرافه.» یکی از بچه‌­ها در جوابش گفت: «این همه تیر رو به خاطر رضای خدا زدیم، بذار چند تا تیر هم به خاطر دل خودمون بزنیم.» صبح روز بعد، صبحانه را که نان و پنیر و هندوانه بود خوردیم. یک ساعت بعد تعدادی آیفا آوردند تا نیروها را به شهرک ببرند.

قبل از اینکه سوار شویم، یکی از بچه­‌ها متوجه شد که من شلوار عراقی پوشیده‌­ام. با لهجه غلیظ اصفهانی به من گفت: «احمِد، این شلوار به این قشنگی رو اِز کوجا اُوُردِی؟» اشتباه کردم که خودم را به کوچه علی چپ نزدم. از زبانم پرید و گفتم: «از توی سنگر عراقیا پیدا کردم. تازه سه دست­ لباسم توی کوله پشتیم دارم.» هنوز حرفم تمام نشده بود که بچه­‌ها ریختند سر کوله پشتی‌­ام و دو بسته از لباس‌­ها را برداشتند.

یکی از بسته­‌ها را محکم چسبیدم و ­گفتم: «نامردا، این مالِ محسنیه، این مال محسن مسائلیه. این رو به نیت اون برداشتم. مجروح شده، گناه داره، بذارین این یه دست رو ببرم برای محسن.» احمدیان گفت: «مطمئن باش، اگه برای محسن مسائلی نمی­خواستی، محال بود بذاریم این یه دست لباس رو هم برای خودت برداری.»

اینجا که می‌رسد حاج‌آقا شیروانی ادامه می‌دهد: حالا دیگر خرمشهر آزاد شده بود و به علت حساسیت شرایط اجازه مرخصی به ما ندادند. من به اتفاق چهار نفر از رفقایم راهی اهواز شدیم. نخل‌های سوخته، رمل‌ها تمامی نداشت. گرما صورت را می‌سوزاند و عطش من سیراب نمی‌شد.

نیم ساعتی طول کشید تا به کابین فراخوانده شدم و در تماس تلفنی که به خانه همسایه داشتم به مادرم گفتم خرمشهر آزاد شد و ما به اتفاق بچه‌ها آمدیم دلی از عزا دربیاوریم.

پول‌هایمان را وسط ریختیم و دیدیم با این پول می‌توانیم دو دست کباب بخریم و بس!

همه جا سرود آزادی خرمشهر به گوش می‌رسید و مردم در حال پخش شیرینی و شربت بودند. وارد مغازه کوچک کبابی شدیم و سفارش کردیم نان بیشتری برایمان بگذارد. غذا را خوردیم و رفتیم که حساب کنیم صاحب کبابی گفت امروز به خاطر آزادی خرمشهر مهمان ما هستید. یکی از رفقایم که شهید شد، گفت: چون سیر هستیم نیازی نیست غذای دیگری سفارش دهیم!

حاج‌آقا شیروانی دستمال سفید تاکرده را از جیب پیراهنش درمی‌آورد و اشکهایش را پاک می‌کند و می‌گوید با هرکه رفیق صمیمی می‌شدم، شهید شد و ما ماندیم تا در پیشگاه خداوند پاسخگو باشیم که این خاک روزی جوانانی داشت که برای شکستن خط دشمن لحظه‌شماری می‌کردند و هیچ عبارتی تا این حد دقیق نیست که خداوند خرمشهر را آزاد کرد.

انتهای پیام/

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.