به گزارش تهران۲۴، ۱۶ مهرماه به وقت سنندج، ۲۲ روز از مرگ «مهسا امینی» میگذرد، فضای برخی خیابانهای شهر سنندج متاثر از تبلیغات دروغین رسانههای معاند کمی متشنج شده است، دشمن از همه ظرفیتها برای دامنزدن به اغتشاشات استفاده میکند.
دامنه اغتشاشات گسترش یافت و نیروهای سپاه هم برای دفاع از امنیت مردم و مقابله با اغتشاشگران به میدان آمدند.
گردانندگان صحنه خارجنشینان و وابستگان رگوهکهای ضدانقلاب هستند، با دروغپردازی و صحنهسازی جوانان و نوجوانان کمسن و سال را دچار احساسات میکنند و با بازیدادن آنها، فضای امن را ناایمن میکنند.
جوانان بیآنکه هدف و معنا و مفهوم درستی از ایجاد آشوب بدانند بازیگران ضدانقلاب و دشمنان مردم میشوند، هیجانات به اوج رسیده است چند جوان فریادزنان سطلهای آشغال را به آتش میکشند و به سمت نیروهای حافظ امنیت مردم سنگپراکنی میکنند.
غلامرضا بامدی اهل مسجدسلیمان خوزستان بود و با وجود اینکه ۱۰ روز دیگر عروسیاش بود اما به دلیل اهمیت حفاظت از امنیت مردم در خیابان شهدا سنندج روبهروی بازار تاناکورا ایستاده بود.
آشوب سختی به دل مادر غلامرضا افتاده است، سردرد امانش را بریده اما انگشتش از روی ردیال تلفن کنار نمیرود، صدای بوق آزاد تلفن، زهراخانم را بیشتر و بیشتر نگران میکند دلشوره اینکه مبادا اتفاقی برای غلامرضا افتاده باشد.
صدای رگبار گلوله به سمت مدافعین امنیت نگاهها را متوجه انتهای خیابان شهدا میکند، در یک آن مردی در بین جمعیت آشوبگران با سلاح جنگی همه را به رگبار میبندد و فرار میکند، گلولهای بر پیشانی غلامرضا نقش میبندد و نقش بر زمین میشود، دلشورههای مادرش بیدلیل نیست چون فرزند دلبندش در خون میغلتد…
غلامرضا به روایت مادرش…
آذرماه سال ۷۴ ازدواج کردم چند ماه بعد از ازدواج به پابوس امام رضا رفتیم در حرم امام رضا نگاه ضریح کردم گفتم یا امام رضا دوست دارم فرزند اولم پسر باشه که اسمشو رضا بزارم تا غلامت باشه، دوست دارم مریدت باشه بعد از این سفر رضا را خداوند در وجودم گذاشت. زمانی که رضا را باردار بودم همیشه قرآن قرائت میکردم.
رضا که به دنیا آمد نامش را همانطور که وعده کرده بودم، غلامرضا گذاشتم، تا غلام آقا شود، کودکی که از همان کودکی متفاوت بود تا جایی که رفتارش بزرگتر از سن و سالش نشان میداد.
جوری دیگر دوستش داشتم به نحوی که همیشه مورد انتقاد خواهر و برادر رضا بودم، میگفتند، مامان شما رضا را از ما بیشتر دوست داری…
غلامرضا شخصیت خاص داشت، دوران دبستان را در مدرسهای که عمویش مدیر آن بود گذراند شاگرد بسیار زرنگی بود، همه نمراتش عالی بود، حتی وقتی ۱۸ و ۱۹ میگرفت به گریه میافتاد و میگفت حتما باید ۲۰ بگیرم.
با وجود اینکه سن و سالی نداشت، علاقه شدیدی به حضور در مسجد داشت کلاس پنجم ابتدایی با دوستانش در فعالیتهای مسجد مشارکت میکرد، حتی چند بار هم اذان میگفت، وقتی بر میگشت از من میپرسید مادر صدایم شنیدی.
اصلا به یاد ندارم حتی در دوران کودکی با بچهای دعوا کرده باشد از همان دوران کودکی شخصیت آرام و متینی داشت ایمانش از همان بچگی در وجودش مشخص بود و علاقه زیادی به ائمه اطهار داشت.
زمانی که در شهر مسجدسلیمان بودیم، ماه محرم که میشد یکی از همسایهها هیأت برپا میکرد با اینکه سن و سالی نداشت زنجیر میزد و در خدمت به مهمانان اباعبدالله الحسین(ع) هر آنچه در توان داشت دریغ نمیکرد.
غلامرضا با وجود سن کم و کوچک بودنش، خیلی بزرگ بود، خیلی زودتر از آنچه تصورش میشد بزرگ شده بود.
همه فامیل میگفتند غلامرضا با بچههای دیگر فرق میکند، لبخند هیچ وقت از روی لبانش محو نمیشد. دوران راهنمایی را با توجه به اینکه همسرم جانباز ۲۵ درصد و خودم هم فرهنگی هستم در مدرسه شاهد گذراند.
اول و دوم راهنمایی در مدرسه شاهد در همان مسجدسلیمان سپری کرد، با توجه به اینکه همسرم مهندس سدسازی بود و به کردستان منتقل شد به سنندج نقل مکان کردیم.
غلامرضا سوم راهنمایی را در یکی از مدارس سنندج پشت سر گذاشت و مقطع دبیرستان را در مدرسه شهید یدالله محمدی با نمرات بسیار خوب پشت سر گذراند.
در دوران دبیرستان همه معلمها به لحاظ اخلاقی و درسی از غلامرضا به عنوان دانش آموز بسیار ممتاز نام میبردند.
سفر غلامرضا به مکه
دوم دبیرستان بود از مدرسه که به خانه برگشت گفت؛ مادر برای مکه اسم نوشتم، خیلی خوشحال شدم، گفتم انشاءالله به سلامتی میری و برمیگردی، رفت و برگشت برایش مراسم ولیمه هم در سنندج و هم در خوزستان گرفتیم، همیشه میگفت مامان من عاشق امام حسین هستم و در پیادهروی اربعین شرکت کرد، حتی در شرایط کرونا و زمانی که اوضاع عراق خیلی خطرناک بود.
حمایت غلامرضا از خانوادههای نیازمند
در دانشگاه آزاد سنندج رشته حقوق ثبتنام کرد و همزمان با ورود به دانشگاه فعالیتهای فرهنگی را با جدیت بیشتری دنبال میکرد، تمام برنامههای فرهنگی دانشگاه را طراحی میکرد، فرمانده بسیج دانشگاه بود، برای بچهها کلاسهای آموزشی قرآن و غیره میگذاشت و با وجود اینکه پایگاه بسیج بودجه نداشت خودش برای بچه هایی که موفق به حفظ قرآن میشدند هدیه میخرید.
در کنار اینها، غلامرضا به نیازمندان به ویژه در نایسر کمک میکرد، چند بار هم از اساتید دانشگاه پول جمع کرده بود و برای خانوادههای محروم بستههای حمایتی تهیه کرده بود و حتی اگر هدیهای هم میگرفت به خانوادههای نیازمند میداد.
بعد از شهادت، عکسهایم را کلیپ کن
به همراه چند نفر از دوستانش در ایام کرونا، قبور قدیمی شهدا که حکاکی آنها پاک شده بود، را بازسازی کرده بودند.
به همراه دوستانش عکسهای زیادی در کنار مزار شهدا گرفته بودند که را روی لپتابش گذاشته بود، همیشه میگفت من شهید میشوم و موجب افتخارت میشوم و اگر شهید شدم عکسهایم را بهطور کلیپ در بیارید.
به شهید سلیمانی علاقه زیادی داشت، هر پنجشنبه از شهید کلیپ میگذاشت و میگفت «یاران همه رفتند ما چرا ماندیم»، همیشه وضو داشت حتی شبها قبل از خواب هم وضو میگرفت هیچ وقت نماز شب را ترک نمیکرد، علاقه خاصی به نماز سروقت داشت و هیچ وقت نمازش قضا نمیشد.
رضا بیمه حضرت فاطمه بود
دخترم بیمه امام زمان بود، رضا بیمه حضرت فاطمه و پسر دیگرم بیمه حضرت ابوالفضل بود. هر وقت رضا به ماموریت میرفت میگفتم یا بیبی دو عالم رضا را به خودت سپردم وقتی هم با لباسهای خاکی بر میگشت فوری سجده شکر بجا میآوردم.
همیشه ته دلم منتظر شنیدن خبر شهادت رضا بودم، میدانستم یک روزی خبر شهادتش به من خواهند داد. تصمیم گرفته بود و با علاقه وارد سپاه شد، البته از زمان اقدام تا جذب ۲ سال طول کشید.
انتخاب عروس
«نیلوفر سپهوند» را در هیأت برای نامزدی غلامرضا انتخاب کردم ۱۷ مردادماه سال گذشته به خاطر شرایط کرونایی در یک جمع خانوادگی و خیلی ساده عقد کردند.
همه چیز برای عروسی آماده بود، خانه اجاره کرده بودند، وسایل و اثاثیه زندگی را هم در کنار همسرش چید، ۲۶ همین ماه قرار بود مراسم بگیریم حتی در خوزستان هم تالار رزرو کرده بودیم.
روز خداحافظی
بخاطر شرایط اخیر سه هفته آمادهباش بودند، ساعت ۶ صبح میرفت و ۱۱ شب برمیگشت، طبع شوخی داشت، ولی دو سه روز آخر خیلی تو خودش بود، غم عجیبی توی صورتش وجود داشت، صبح روز شهادتش مثل هر روز نماز صبح را خواند و جلوی آینه دستی به موهایش کشید بر خلاف همیشه بدون خداحافظی از خانه خارج شد.
برایم تعجبآور بود که رضا چرا بدون خداحافظی رفت، مثل همیشه برای سلامتیاش آیهالکرسی خواندم و دلم را به این راضی کردم که سلامت بر میگردد.
از همان دقیقهای که از خانه برای مدرسه خارج شدم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، یک آشوب وحشتناک بر همه وجودم چنگ میزد، حول و حوش ساعت ۱۱ بود که اولیای دانشآموزان یکی یکی میآمدند و بچهها را میبردند، همه از شلوغی برخی خیابانهای سنندج میگفتند، طاقت نیاوردم، در کنار اینکه شدیدا نگران شاگران مدرسه بودم، دلم شور غلامرضا میزد، گوشی تلفن را برداشتم و شماره رضا را گرفتم از حال و روزش پرسیدم گفت «نگران نباشد ما در پایگاه هستیم هنوز خبری نیست ولی میگویند فردوسی شلوغه به سرویس بگید مسیر بازگشت به خانه را از آبیدر برود که تو شلوغی نیفتید».
بعد از چند ساعت دوباره از منزل با رضا تماس گرفتم، جواب نداد، پیام دادم اوضاع چطوره؟ یک پیام یک کلمهای ارسال کرد «تمامه»…
ساعت ۵ یا ۶ عصر بود عروسم به خانه ما آمد با رضا صحبت کرد میدانست در خیابان شهدا مستقر شدهاند، رضا گفته بود اینجا شلوغه ولی به مادرم چیزی نگو که بیخود نگران نشود.
هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد، غذای مورد علاقه رضا را بار گذاشتم، به نیلوفر گفتم مادر شما با رضا تماس بگیر بلکه جواب بده، عروسم میگفت نگران نباش من با رضا صحبت کردم حالش خوبه.
ساعت ۷، ۷ و نیم شب بود سفره را پهن کردیم بچهها شام خوردند هرچه اصرار کردند گفتم نمیتوانم، پشت سر هم شماره رضا را میگرفتم اما با وجود اینکه زنگ میخورد جوابی نمیشنیدم، نگرانی و آشوب وحشتناکی به دلم افتاده بود از عروسم خواستم زنگ بزند.
خبر تلخ شهادت رضا
عروسم با چشمان گریان در حالی که دستانش به شدت میلرزید از اتاق بیرون آمد و گفت، دوست رضا جواب داده میگوید رضا زخمی شده، همه وجودم میلرزید، حس میکردم پاهایم تحمل نگهداشتن وزنم ندارد، همان لحظه از بیبی خواستم خودش حافظ پسرم باشد، حتی یک گوسفند نذر سلامتیاش کردم.
وسیله نداشتیم، راهها بسته بود، با هزار بدبختی یک ماشین گرفتیم همراه همسر، پسر و عروسم راهی بیمارستان بعثت شدیم تمام طول مسیر را گریه کردم و برای سلامت رضا دعا میکردم.
سوال بیجواب مادر رضا در اورژانس
بغض به شدت گلوی زهرا خانم را گرفته است، لرزشی که در صدایش سوارشده عمق لحظات تلخی را که در آن دقایق نفسگیر تجربه کرده نشان میدهد، میگوید: خون زیادی همان ورودی بیمارستان ریخته و خشک شده بود، با سرعت خود را به داخل اورژانس بیمارستان رساندم چند نفر از دوستان رضا را در حالی که زخمی شده بودند دیدم، سراغ رضا را گرفتم کسی پاسخ نمیداد.
هر ثانیه برایم یک سال طول میکشید، هر کس را میدیدم سراغ رضا را می گرفتم، رضا بامدی پسرم کجاست سوالی که از تک تک پرستارها پرسیدم اما کسی توان پاسخ دادن نداشت میگفتم تو را خدا من مادر را از این بلاتکلیفی در بیارید.
پزشک که بیرون آمد گفتم، من مادر هستم، تورا خدا بگویید فرزندم کجاست، اسمش را که پرسید بدون اینکه پاسخ دهد سرش را پایین انداخت، نمیدانم چقدر طول کشید اما بیحال روی زمین افتادم به همراه عروسم فریاد میزدیم رضای من به آرزویش رسیده بود. گفتم مادر شهادتت مبارک..
دیوانه شده بودم با دیدن دوستانش که آن طرفتر روی تخت بودند به سراغشان رفتم، گفتم شما که میدانستید رضا ۲۶ همین ماه عروسی دارد چرا او را جلو گذاشتید همه میگفتند بخدا رضا تو آخرین ردیف بود، اون نامردها از پشت سر حمله کردند، سلاح به دست از یک کوچه وارد شدند و دایرهوار به سمت بچهها تیراندازی کردند.
رضا برای شهادت انتخاب شده بود، با وجود اینکه دوستانش برای حفاظت از جانش او را ردیف آخر قرار داده بودند، تنها او بود که به شهادت رسید همین که سرش را برگردانده بود تیر وسط پیشانی رضا نقش بسته بود و همانطوری که خواست در راه هدفش خونش ریخته شد و در مسیر خدمت و تامین امنیت فدا شد.
همسرم را برای تایید نهایی به سردخانه بیمارستان بالای سر رضا بردند، به ما اجازه ندادند دقایق تلخ و نفسگیر بر ما گذشت به خانه که برگشتیم فامیلی هم اینجا نداشتیم تا خانواده رسیدند و مراسم تشییع را برگزار کردند.
نظر شهید بامدی در مورد اغتشاشات
غلامرضا معتقد بود؛ کسانی که دست به این اقدامات میزنند به خیال خام خود در فکر براندازی انقلاب هستند که پای آن خون شهدا ریخته شده و قطعا پرچمش به دست امام زمان میرسد.
رضا میگفت «مادر این آشوبها خیلی زود پایان مییابد انقلاب ما انقلابی نیست که با این اقدامات از بین برود، هیچ حکومتی نمیتواند جایگزین این انقلاب شود، اینها یک مشت بچه هستند که تحت تاثیر فضای دروغین رسانههای ضدانقلاب قرار گرفتهاند، بچههایی که خودشان هم نمیدانند آزادی را در چه چیزی میبینند».
به رضا افتخار میکنم
از اینکه مادر جوانی هستم که در مسیر تامین امنیت و حفظ نظام اسلامی و در راه دفاع از ارزشها به شهادت رسید از صمیم قلب به انقلاب، پسرم و خانوادهام افتخار میکنم.
به تک تک خانوادهام گفتم باید به وجود چنین پسری افتخار کرد، هر چند دلم برای رضا خون شده، ولی به خواهرانم گفتم نباید گریه کنیم مسیری که رضا انتخاب کرد و به شهادت رسید مسیر ارزشها است.
از صمیم قلبم برای رضا خوشحالم، امروز که پوتین و لباسهای رضا که پر خون بود، آوردند، بوسیدم و بوئیدم ولی با تمام وجود به فرزندم افتخار کردم.
خداحافظی در خواب
به رضا گفتم، مادر بدون خداحافظی رفتی، تو را خدا به خوابم بیا و خداحافظی کن، دو شب پیش خوابش را دیدم، دیدم اتاق خواب پر از نور شد، با لبخند وارد اتاق شد، یک دستش در دست همسرش بود، دست دیگرش را به سمت من دراز کرد، دستش را گرفتم، پرید تو بغلم سخت هم دیگر را در آغوش میکشیدم.
انتهای پیام/
https://tehran-24.ir/?p=122514