×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

جدیدترین ها

امروز : یکشنبه, ۹ اردیبهشت , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Sunday, 28 April , 2024  .::.  اخبار منتشر شده : 0 خبر
وقتی گفتند برنمی‌گردید عباس دوران خندید و گفت مگر قرار است برگردیم؟

تهران۲۴_ صادق وفایی: اولین‌قسمت از گفتگو با امیرْ سیاوش مشیری از خلبانان هواپیمای شکاری فانتوم F4 درباره امیر خلبان زنده‌یاد منوچهر محققی، هفته گذشته منتشر شد و امروز دومین‌قسمت از این‌گفتگو که یکی از بخش‌های پرونده «منوچهر محققی؛ شبح‌سوار دلاور» است، منتشر می‌شود.

در قسمت اول گفتگو با امیرْ مشیری، درباره موضوعاتی چون مأموریت‌های کردستان، روز اول جنگ در پایگاه همدان، اولین‌شهیدان نیروی هوایی، کمیته انقلابی کمک به بی‌بضاعتان در پایگاه همدان، داود سلمان، محمد نوژه و … صحبت شد.

در دومین‌قسمت گفتگو، صحبت‌هایی درباره حمید نعمتی یکی از صحنه‌گردانان کودتای نقاب در پایگاه همدان مطرح شد. همچنین یاد و خاطره دو عقاب تیزپرواز نیروی هوایی یعنی محمود اسکندری و عباس دوران با بیان خاطراتی زنده نگه داشته شد. این‌میان اشاراتی به منوچهر محققی و رکورد بالای پروازهایش در چندماه ابتدایی جنگ شد تا مقدمه‌ای برای بخش سوم گفتگو و ورود به مقولات مربوط به محققی باشد.

قسمت اول گفتگو با سرتیپ دوی بازنشسته، امیر سیاوش مشیری در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است:

* «بدن خلبان را که لمس کردم مثل پازل ریخت / به بنی‌صدر گفتم عراقی‌ها دارند می‌آیند ولی گفت نه جنگ نمی‌شود»

در ادامه مشروح دومین‌قسمت گفتگو با امیرْ مشیری را به‌عنوان ششمین‌قسمت پرونده «منوچهر محققی؛ شبح‌سوار دلاور» می‌خوانیم؛

* بگذارید یک‌فلش‌بک به کودتای نقاب بزنم. چون ماجرایی است که اتهام حضور در آن به منوچهر محققی زده شد. در حالی‌که متوجه شدند او کاره‌ای نبوده و رهایش کردند. وقتی از آمریکا برگشتید، دوره آموزشی را در پایگاه مهرآباد گذراندید و بعد به پایگاه همدان رفتید. وقتی هم کودتای نقاب در جریان بود، در این‌پایگاه خدمت می‌کردید. شما حمید نعمتی یکی از سران کودتا را می‌شناختید؟

بله.

* او را دیده بودید؟

پیش از آن‌که به همدان بروم، او را دیده بودم.

* از دیگر آقایان درباره نعمتی پرسیده‌ام که چه‌جور آدمی بوده است؟ می‌گویند اهل نوشیدنی‌های غیرمجاز بوده و با این‌که خودش زن داشته، روابط نامشروع و داستان‌های ناگفتنی داشته است. در کل، بین خلبان‌ها چهره محبوبی نبوده است. تا به حال عکسی از او ندیده‌ام و می‌خواهم تصویرش را به‌طور محسوس بسازم.

ما در دو گردان بودیم. به‌همین‌خاطر با نعمتی پرواز نکرده‌ام. یک‌آدم مُفی بود. یعنی مرتب دماغش را بالا می‌کشید. صورت سرخی داشت و مشهور به آدم کثیف بود.

* بین خود خلبان‌ها؟

بله. خیلی هرزه‌چشم بود. بعدها خانمش می‌گفت من شرمم می‌شد کنار این‌مرد باشم.

* بعد کودتا که به عراق فرار کرد، زن و بچه‌اش را با خودش نبرد؟

نه. آن‌ها نرفتند. زن و بچه‌اش ماندند. نعمتی اصلاً نمی‌توانست فکر کند.

* ولی بالاخره صحنه‌گردان کودتا در پایگاه همدان بود.

نعمتی را برای اولین‌بار در تهران دیدم. من دوست نداشتم دو نفر را ببینم؛ یکی این و دیگری عباس دوران. ولی بعداً نظرم درباره عباس دوران…

* عوض شد؟

نه‌تنها عوض شد، بلکه به نفهمی خودم پی بردم. این را می‌گویم که خیلی‌ها بدانند. این‌که باید با چشم دل خیلی‌ها را دید.

حمید نعمتی لقب بدی هم داشت که قابل گفتن نیست.

* مربوط به ظاهرش بود؟

بله. ولی معلومات خوبی داشت.

* پروازش چه؟ پروازش خوب بود؟

بله پرواز و معلومات خوبی داشت. ولی محبوب نبود. از آن‌طرف هم اهل هرچه بگویید، بود؛ قمار و فساد و …. واقعاً عنصر نامطلوبی بود.

قضیه کودتا همین‌طور که می‌دانید توسط بچه‌های خود ما برملا شد. آقای کامبیر آنْت بود.

* که این‌خلبان می‌رود منزل آقای خامنه‌ای و خبر می‌دهد…

نعمتی حدود یک‌هفته پیش از آن‌که ماجرای کودتا لو برود، به پایگاه همدان آمد. خانه یکی از بچه‌ها در پایگاه. اسمش را خاطرم نیست و شاید اشتباه کنم ولی احتمالاً آمد خانه ایرج سلطانی. آمد و گفت بچه‌ها را بگو بیایند تا برای دخترت تولد بگیریم. طرف می‌گوید بابا تولدش که الان نیست!بله. ایشان بود. به منزل می‌آید و به مادرش می‌گوید من صبح مأموریت دارم. ساعت ۱۱ شب می‌خوابد و مادرش می‌بیند این در خواب با خودش حرف می‌زند و خیلی پریشان است. بیدارش می‌کند و وقتی قصه را برای مادرش می‌گوید، مادر می‌گوید برو با حاج‌محمود صحبت کن! حاج محمود کیست؟ محمود خضرایی. آقای خضرایی آن‌زمان با شهید چمران کار می‌کرد. آنت و خضرایی به اتفاق می‌روند پیش شهید چمران و از آن‌جا می‌روند پیش آقای قدوسی. از آن‌جا هم می‌روند نزد مقام معظم رهبری. برادر کامبیز آنت هم با آن‌ها می‌رود. رهبر انقلاب آن‌زمان رئیس شورای عالی دفاع بودند و وقتی ماجرا را برایشان تعریف می‌کنند، آن‌ها را نزد مرتضی رضایی فرمانده وقت سپاه می‌فرستند. آقای رضایی هم مساله را به محسن رضایی خبر می‌دهد. ظاهراً پیش از آقای آنت هم، یک‌استوار نیروی زمینی مساله را افشا کرده بود که بعد از آن، عملیات دستگیری عناصر کودتا در پارک لاله تهران انجام شد.

الان هم که اغتشاشات (سال ۱۴۰۱) انجام می‌شود، باید طبقه‌بندی کنیم. یک‌عده عناد دارند و سردسته هستند. با آن‌ها تعارف نداریم و باید مجازات شوند. اما طبقه دیگرشان جوانان خودمان هستند که به قول حاج قاسم سلیمانی و رهبر انقلاب دستخوش احساسات می‌شوند. با این‌ها نباید برخورد تند و مجازات‌گونه داشته باشیم.

به‌هرحال، حمید نعمتی حدود یک‌هفته پیش از آن‌که ماجرای کودتا لو برود، به پایگاه همدان آمد. خاطرم نیست آن‌زمان از پایگاه همدان منتقل شده بود یا برای دوره‌ای از پایگاه خارج شده بود. به‌هرحال یک‌هفته پیش از اتفاقاتی که گفتیم، آمد به خانه یکی از بچه‌ها در پایگاه. اسمش را خاطرم نیست و شاید اشتباه کنم ولی احتمالاً آمد خانه ایرج سلطانی. باز هم می‌گویم شاید اشتباه کنم و به خانه یکی دیگر از بچه‌ها رفته باشد. به‌هرحال آمد و گفت بچه‌ها را بگو بیایند تا برای دخترت تولد بگیریم. طرف می‌گوید بابا تولدش که الان نیست!

* تولد، پوشش بوده است.

بله. کسانی که دعوت شدند، عبارت بودند از خلبانانی مثل اصغر سلیمانی، ایرج سلطانی، حسین شکری، عظیمی‌فرد و … هر شش‌نفرِ کسانی که در آن‌جلسه بودند، دستگیر و اعدام شدند.

* با دیگر آقایان مثل امیران براتپور، زمانی، ضرابی، ذوالفقاری و … که صحبت کردم، گفتند این‌ماجرا اصلاً شدنی نبود و توطئه‌ای بود تا کمر نیروهوایی را بشکنند.

دقیقاً! اصلاً شک نکنید!

وقتی گفتند برنمی‌گردید دوران خندید و گفت مگر قرار است برگردیم؟

* آقای (حسین) ذوالفقاری می‌گوید توطئه‌بودن ماجرا از آن‌جا پیداست که نعمتی اسم یک‌سری از خلبان‌های تاپ و درجه یکِ پایگاه همدان را فهرست کرده بود و کاری کرد که این‌اسامی به دست نیروهای انقلاب بیافتد تا اعدام شوند.

ازجمله یکی از این‌ها اصغر سلیمانی بود. دیگری هم امیدعلی بُوِیری بود. بویری یکی از تاپ‌ترین خلبان‌های ما بود که در مانورها اگر با آمریکایی‌ها درگیر می‌شدند، حتماً برنده می‌شد.

* چه‌طور شد که این‌ها بین کودتاچی‌ها بُر خوردند؟

خب ماجرا دقیقاً همین است. این‌که این‌ماجرا اصلاً یک‌طرح بود. نعمتی و خسرو بیت‌اللهی از عناصر اصلی بودند.

* جالب است که مهره‌های اصلی فرار کردند و فریب‌خورده‌ها ماندند و کشته شدند.

مثل همین اغتشاشات امروز است. می‌خواهند نسبت به سازمان یا نظام بدبینی به وجود بیاید. آن‌جا در کودتای نقاب هم می‌خواستند نسبت به ارتش بدبینی به وجود بیاورند. واقعاً هم تا مدتی نسبت به ارتش بدبینی به وجود آمده بودبله. طرح این بود که یک‌سری از تاپ‌های ما را وارد این‌قضایا کنند. نه همه تاپ‌ها را ولی بعضی‌ها را که اتفاقاً وطن‌پرست واقعی هم بودند. در احادیث‌مان داریم دیگر! حب الوطن من الایمان. یعنی می‌شد به این‌ها امیدوار بود ولی با چنین‌توطئه‌ای مواجه شده بودند. مثل همین اغتشاشات امروز است. می‌خواهند نسبت به سازمان یا نظام بدبینی به وجود بیاید. آن‌جا در کودتای نقاب هم می‌خواستند نسبت به ارتش بدبینی به وجود بیاورند. واقعاً هم تا مدتی نسبت به ارتش بدبینی به وجود آمده بود.

* به‌خصوص نسبت به پایگاه همدان.

آفرین! برای لشکر اهواز هم همین‌کار را کردند. اعدام‌های این‌طوری فقط مربوط به پایگاه همدان نبود. یک‌سری از افراد نیروی زمینی و دریایی هم اعدام شدند.

* این‌که شما به اغتشاشات امروز اشاره می‌کنید، همان‌بحث تضعیف و ضعیف‌کردن کشور است. قرار بود یک‌جنگ نظامی با ایران شروع شود که پیش از آن باید ارتش‌اش تضعیف می‌شد.

دقیقاً! این جنگ و درگیری همیشه هم وجود داشته و دارد. و نیروهای دشمن، چه‌قدر ظریف و دقیق کارشان را کردند و چه نیروهایی را از ما گرفتند!

* و جالب است که با وجود این‌تضعیفی که انجام شد به‌قول امیر (فریدون) صمدی، نیروی هوایی شش‌ماه اول جنگ را اداره کرد.

حالا چرا؟ بگذارید در همان‌مسیر حرف امیر صمدی پیش برویم. از زمانی‌که ما (خلبان‌ها) سولو می‌شویم، می‌شویم فرمانده. به ما می‌گویند فرمانده هواپیما. این‌مساله حساب‌وکتاب دارد. تجربه می‌خواهد، درس‌خواندن و مهارت پروازی می‌خواهد. یک‌هواپیمای جنگنده معادل یک‌لشکر است. بیش از یک‌لشکر است. بنابراین خلبان‌شکاری و جنگنده از وقتی فرمانده هواپیما می‌شود، باید وسیع فکر کند. از هر هزارنفر که برای خلبانی شکاری می‌آمدند، تنها یک‌نفر می‌توانست قبول شود. دشمن هم وقتی می‌خواهد مهره‌ای را بزند، با حساب و کتاب عمل می‌کند که مهره‌های مهم را بزند.

وقتی کودتای نوژه انجام شد، هنوز سپاه ساز و برگی نداشت. نیروهایش آموزش ندیده بودند. هنوز بسیج شکل نگرفته بود. پس دشمن می‌آید با حربه قشنگی، مردم و کشور را نسبت به تنها نهاد نظامی کشور یعنی ارتش بدبین می‌کند. همین‌مسائل است که باعث می‌شود وقتی تانک‌های عراقی وارد خاک ایران می‌شوند، تنها نیرویی که برای مقابله با آن‌ها باقی مانده، هواپیماهای شکاری نیروی هوایی باشند. ولی بعد که شکر خدا نیروی هوایی و دیگر نیروها خودشان را پیدا کردند، دیدیم پروازهای دشمن کم‌تر شدند. چرا؟ چون هواپیماهایش را برای تأمین بیشتر به پایگاه‌های الولید (H3) برده بود. بعد هم که رسیدیم به ماجرای زدن H3 در پانزدهم فروردین ۱۳۶۰.

پس نیروی هوایی خوش درخشید و این‌که امیر صمدی می‌گوید نیروی هوایی در آن‌شش‌ماه اول جنگ را اداره کرد، واقعیت کامل است. عملیات توکل را ببینید! عملیات چشمه را ببینید!

* و یک‌نکته جالب این است که پایگاه همدان که محور اصلی حمله به H3 بود با انجام موفقیت‌آمیز این‌عملیات، آن اتهامات ضدانقلاب و ضدمیهن‌بودن را از دامن خود پاک کرد.

بعد از زدن H3 بود که بچه‌های همدان جمع شدند و گفتند این‌طور نمی‌شود که همه مأموریت‌های سخت را ما برویم و پایگاه‌های دیگر مشارکت کمتری داشته باشند! همین شد که خلبان‌ها را در پایگاه‌های مختلف پخش کردند. شهید یاسینی، شهید خلعتبری، شهید دوران، این‌ها به پایگاه همدان آمدند و آقای باهری، عمادی، ناصر رضایی و … به پایگاه بوشهر و پایگاه‌های دیگر رفتندلطف خدا بود که آن‌اتهامات به این‌ترتیب از اذهان شسته شود. ما، (در پایگاه همدان) هم تعداد شهدای خلبان‌مان زیاد بود هم ماموریت‌هایمان واقعاً سخت بود. بعد از زدن H3 بود که بچه‌های همدان جمع شدند و گفتند این‌طور نمی‌شود که همه مأموریت‌های سخت را ما برویم و پایگاه‌های دیگر مشارکت کمتری داشته باشند! همین شد که خلبان‌ها را در پایگاه‌های مختلف پخش کردند. شهید یاسینی، شهید خلعتبری، شهید دوران، این‌ها به پایگاه همدان آمدند و آقای باهری، عمادی، ناصر رضایی و … به پایگاه بوشهر و پایگاه‌های دیگر رفتند. خدا شهید یاسینی را رحمت کند، وقتی آمد و وضعیت را دید، گفت حقیقتاً مأموریت‌های این‌جا (همدان) پیچیده است.

* آقا فراموش نکنیم، می‌خواستید عباس دوران را بگویید.

هنوز بحث نعمتی را تمام نکرده‌ام. حمید نعمتی بچه‌ها را به بهانه آن‌جشن تولد جمع کرد. به غیر از آن‌شش‌نفر، برنامه داشته چندنفر دیگر از بچه‌ها ازجمله ناصر رضایی را هم به آن‌جلسه بکشاند. اما به‌قول خود رضایی یا دیگران، ظاهراً کسالت خانمش یا مسافرتی برایش پیش آمد که به آن‌جلسه نرفت. مسعود صابری هم بوده که او هم به دلایلی به جلسه نمی‌رود.

در همان‌زمانی که کارهای کودتا در حال انجام بود، نعمتی به تهران و پایگاه مهرآباد می‌آید. در مهمان‌سرا بوده که می‌فهمد دارند برای دستگیری‌اش می‌آیند. مأموران اسمش را شنیده بودند ولی تا حالا او را ندیده بودند. به این‌ترتیب، قهوه روی میز و سیگار روشن را رها می‌کند و از راه‌پله پایین می‌آید. مامورها را هم در راه‌پله می‌بیند که از او می‌رسند آقای نعمتی کجاست؟ می‌گوید بالا در اتاق است. بعد هم پایین می‌آید و سوار ماشین می‌شود و الفرار! مامورها هم که به اتاق می‌رسند از روی عکس یا چه نشانه‌ای متوجه می‌شوند ای وای! مرغ از قفس پریده است. این‌آقا در عراق که بود، در رادیو صحبت می‌کرد و به خلبان‌های ما و طرح نقشه می‌داد که بیایید کجا و کجا فرود بیایید پناهنده شوید. کسی با شما کار ندارد. وقتی هم عزیزانمان به اسارت رفتند، در جلسه بازجویی با آن‌ها صحبت کرده بود. که یکی از این‌عزیزان کیست؟

* آقای حسین ذوالفقاری.

بله. با چندنفر از خلبان‌های ما که اسیر شدند، صحبت کرده بود. سراغ همسرش هم که رفتند گفت من همین‌قدر که او را تحمل می‌کردم، خودش خیلی بود. همسرش خیلی شاکی بود.

اما عباس دوران؛ سال ۵۶ ایشان را دیدم. خیلی آدم اهل مزاح و شوخی بود.

* لهجه شیرازی هم داشت؟

کمی. وقتی او را دیدم با خودم گفتم خدایا! ما با کی‌ها همراه شدیم؟

* یعنی حرف‌های شوخی و فحش خیلی لق‌لقه زبانش بود؟

دیدم هفته دوم جنگ، اسم عباس دوران تیتر شده است؛ دارنده بیشترین پرواز؛ همراه با خلبان‌هایی مثل علیرضا یاسینی و منوچهر محققی. قربانعلی بختیاری، حمدالله کیان‌ساجدی و رضا سعیدی. این‌ها مطرح بودند. طولی نکشید که دیدم عباس دوران با ۱۰۴ سورتی پرواز جنگی، سردمدار استنه این‌که به همه بگوید؛ با کسانی که شوخی داشت. یکی از آن‌ها حسین خلعتبری بود. خیلی با هم مزاح می‌کردند.

* چون جفت‌شان در بوشهر بودند.

بله. وقتی (پس از آموزش در پایگاه مهرآباد) به پایگاه همدان رفتم که خودم را معرفی کنم، دیدم آن‌جاست! در دلم گفتم ای‌بابا!

* با همان طرز فکر اولیه‌ای که نسبت به او داشتید.

بله. هفته بعدش دیدم منتقل شد به پایگاه بوشهر. بعد، بحث انقلاب پیش آمد و جنگ شد. دیدم هفته دوم جنگ، اسم عباس دوران تیتر شده است؛ دارنده بیشترین پرواز؛ همراه با خلبان‌هایی مثل علیرضا یاسینی و منوچهر محققی. قربانعلی بختیاری، حمدالله کیان‌ساجدی و رضا سعیدی. این‌ها مطرح بودند. طولی نکشید که دیدم عباس دوران با ۱۰۴ سورتی پرواز جنگی، سردمدار است.

* در چه بازه‌ای؟ ماه اول جنگ؟

شش‌هفت‌ماه اول جنگ. وقتی در همدان اعلام کردیم پروازهای پایگاه سخت است، یکی از خلبان‌هایی بود که به همدان آمد. یک‌درجه به او دادند و سرگرد شد. طولی نکشید یک‌درجه دیگر هم گرفت و سرهنگ دو شد. فرمانده پایگاه، سرهنگ دو خضرایی بود. جانشین‌اش هم علیرضا یاسینی، سرهنگ دو شد. یاسینی و دوران با همدیگر بودند.

* فرمانده پایگاه همدان؟

بله.

* آقای گلچین آن‌موقع نبود؟

نه دیگر! گلچین با رفتن بنی‌صدر تغییر کرد. وقتی بنی‌صدر رفت، آقای فکوری فرمانده نیرو را عوض کردند و به همین‌دلیل همه فرمانده پایگاه‌ها تغییر کردند. رفتن آقای گلچین به‌خاطر وابستگی به بنی‌صدر نبود. کلاً همه فرمانده پایگاه‌ها را عوض کردند.

* آقای گلچین کجا رفت؟

یک‌مدت رفت تهران. بعدش هم نماند. رفت. بعد از مدتی رفت آلمان. به هر حال مرد بود. خودش در عملیات‌های جنگی شرکت می‌کرد. در مأموریت H3 هم یکی از خلبان‌ها بود. خیلی از پروازهای جنگی را می‌رفت. مرد، مؤدب و سنگینی بود. من از او خاطره خوش دارم.

وقتی گفتند برنمی‌گردید دوران خندید و گفت مگر قرار است برگردیم؟

* پس دوران شد سرهنگ دو.

و شد معاونت عملیات پایگاه. حالا دیگر عباس، آن‌چهره قبلی را در ذهن من نداشت. شده بود پنجاه پنجاه. یک‌روز که در آلرت نشسته بودیم به من گفت «مشیری، آدم یک‌هواپیما را بردارد پر از بمب کند؛ وقتی همه را به هدف زد، برود خودش را بکوبد به دشمن.» من یکدفعه یک‌احساس عجیبی پیدا کردم.

* چون داشت از رؤیا و آرزویش حرف می‌زد؟

شهادتش را گفت. منصور کاظمیان کابین عقبش (در مأموریت بغداد) زنده است دیگر! او تعریف می‌کند که وقتی هواپیما آتش گرفت و به عباس گفتم بپریم، گفت «تو آره من نه! مأموریت هنوز تمام نشده.»

یک‌اعلان عمومی داد که «همه سر کلاس!» بچه‌ها همه در کلاس جمع شدند و اسکندری آمد. گفت کتاب را بدهید به من! آن را گرفت و پاره کرد و فحش داد. یعنی فحش گذاشت روی کسی که این‌کتاب‌ها را بخواند. [می‌خندد]یک‌بار نشسته بودیم داشتیم صبحانه می‌خوردیم. شهید خضرایی وارد شد و گفت «بچه‌ها خبر دارید صدام گفته بغداد دومین شهر امن دنیاست؟» دوران یک‌شیشکی کشید و گفت «گوه خورده! خودم دهانش را سرویس می‌کنم!»

* [خنده]

(می‌خندد) حالا این‌حرف‌ها را می‌زد، بعد خودش خجالت هم می‌کشید! ولی تصمیمش را گرفته بود. در آن‌پرواز بغداد که دوران رفت، شماره دو کیست؟ شخصیت محمود اسکندری. باید او را هم بگویم. این‌شخصیت باید زنده شود. ایشان فرمانده گردان ما بود.

یکی از روزهایی که انقلاب تازه پیروز شده بود، دست یکی از بچه‌ها یک کتاب دیدم که روی جلدش نوشته بود آنارشیسم و فلان. یک‌همچین اسمی داشت. این‌موضوع را به جناب سرگرد اسکندری اطلاع دادم. گفتم من نمی‌گویم بچه‌ها قرآن بخوانند ولی این‌کتاب‌ها را هم باید بدانند که چیست و چه تأثیراتی دارد. پرسید بد است؟ گفتم بله. یک‌اعلان عمومی داد که «همه سر کلاس!» بچه‌ها همه در کلاس جمع شدند و اسکندری آمد. گفت کتاب را بدهید به من! آن را گرفت و پاره کرد و فحش داد. یعنی فحش گذاشت روی کسی که این‌کتاب‌ها را بخواند. [می‌خندد]

* [خنده] واقعاً از این‌حرف‌ها می‌زد؟

بله. ولی آدمِ درست این است. می‌خواهم این را بگویم که آدم درست، این‌شکلی است. یک‌بار با او پرواز رفتم. این‌قدر پایین می‌رفت، من مرتب خودم را بالا می‌کشیدم. احساس می‌کردم باسنم دارد به زمین می‌خورد. یعنی از شترهای بیابان پایین‌تر بودیم. به نقطه‌ای رسیدیم که گفتم از این‌به بعد هرچه هست دشمن است، بزنیم! زد و تار و مار کرد و ناگهان هواپیما را وارو کرد که ببینیم بمب‌ها کجا خورده بود. گفت «نگاه کن ببین کجا خورد!» من دیگر به این‌جایم [به گلویش اشاره می‌کند] رسیده بود و لال شده بودم. اسکندری گفت «کیسه‌شن حرف بزن! مگر لالی؟» گفتم «بگذار آب دهانم را قورت بدهم بعد حرف بزنم!» خنده‌اش گرفت.

عباس دوران و محمود اسکندری، سلول یا یاخته‌ای از ترس در بدنشان نبود. البته خیلی‌ها این‌طور بودند. یک‌بار همراه با شهید (غلامعلی) خجسته، تلمبه‌خانه موصل را بمباران می‌کردیم. لیدرمان سعید فریدونی بود که در برگشت او را گم کردیم. کمی که جلوتر رفتیم دیدم کل دستگاه ناوبری به هم ریخت. خدایا چه کنیم؟ ناگهان دیدم توی رادیو دو نفر دارند با هم شوخی می‌کنند. دیالوگ‌های صمدآقا را در فیلم «سرکار استوار» می‌گفتند. همین‌مساله برای من باعث روحیه شد. دیدم این‌ها جنگ را به سخره گرفته‌اند. معرکه بودند. این دوتا به جان هم افتاده بودند.

* کی‌ها بودند این‌دو نفر؟

(علی) صابونچی و محمود اسکندری بودند. می‌گفتند و می‌خندیدند.

* [خنده]

[با خنده] جایتان خالی بود. خلاصه بعد از آن‌ماجرای کنفرانس عدم تعهدها و تلاش‌های ناکام وزارت خارجه، آقای دکتر ولایتی نامه‌ای به رهبر انقلاب نوشت که چاره کار، نظامی است نه سیاسی و دستور به پایگاه ما (همدان) رسید. چه کسی داوطلب شد؟ عباس دوران.

* داوطلب شد یا به او امر شد که مأموریت را انجام دهد؟

نه. داوطلب شد. خیلی هم محجوب بود. یعنی همان‌طور که گفتم آن‌طور حرف می‌زد ولی محجوب بود. از قبل به (علیرضا) یاسینی گفته بود برای این‌قضیه آمادگی دارد. نفر دوم که باشد؟ محمود اسکندری. آن‌موقع در امیدیه مأموریت بود. وقتی به او گفتند پذیرفت و به پایگاه ما آمد. حالا من شدم هماهنگ‌کننده. نفر سومی هم بود؛ آقای (اکبر) توانگریان…

* که ابورت کرد…

… نه. ابورت نبود. اصلاً از اول قرار بود دو فروندی بروند.

* آخر شنیده‌ایم که اسکندری رزرو این‌پرواز بوده و با ابورت توانگریان او تیک‌آف کرده.

ببینید، من خودم در این‌ماموریت بوده‌ام. از کسی نقل قول نمی‌کنم.

* هماهنگ‌کننده؟

بعد از بریف، جناب سرهنگ گفت ۹۵ درصد برنمی‌گردید. وقتی به یک‌نفر بگویند یک‌درصد امکان دارد برنگردی، محتاط می‌شود. وای به حال وقتی که ۹۵ درصد امکان برنگشتن باشد! عباس خنده‌ای کرد و گفت «مگر قرار است برگردیم؟» محمود اسکندری هم همین‌طور خندیدبله. هماهنگ‌کننده صفر تا صدش بودم. یعنی در بریفینگ این‌شش‌نفر بودند و من. و یاسینی و خضرایی هم همراه با یک‌جناب‌سرهنگی که از تهران آمده بود، سری زدند و رفتند. قرار بود این‌جناب سرهنگ، اطلاعات عملیات را بریف کند. دو فروند قرار بودند مأموریت را انجام بدهند و فروند سوم رزرو بود که در صورت ابورت هرکدام از آن‌دوتا، او برود.

بعد از بریف، جناب سرهنگ گفت ۹۵ درصد برنمی‌گردید. وقتی به یک‌نفر بگویند یک‌درصد امکان دارد برنگردی، محتاط می‌شود. وای به حال وقتی که ۹۵ درصد امکان برنگشتن باشد! عباس خنده‌ای کرد و گفت «مگر قرار است برگردیم؟» محمود اسکندری هم همین‌طور خندید.

وقتی این‌ها رفتند، من هم به برج رفتم. قرار بود هیچ‌کس صحبت نکند و فقط با چراغ سبز به آن‌ها اعلام کنم که می‌توانند پرواز کنند. وقتی کاناپی‌ها را بستند که بروند پرواز، دیدم کاناپی هواپیمای عباس باز شد. بعداً محمود گفت مشکل هواپیمای عباس، INS (ناوبری) بوده است. با این‌حساب عباس دیگر نباید می‌رفت.

* به‌خاطر همین‌مشکل ناوبری.

بله. ولی هم عباس منطقه را خوب می‌شناخت هم محمود. محمود که خیلی.

* اصلاً به محمود بغدادی معروف بود.

بله. بغداد را خوب می‌شناخت. توی راه هم که می‌روند دوسه‌سری، لیدری را عوض می‌کنند. به هرحال وارد باند شدند و تیک‌آف کردند. وقتی برگشتند دیدیم تک‌فروندی است. وقتی اسکندری نشست، دیدیم هواپیمایش سوراخ سوراخ است. کابین عقبش آقای ناصر باقری بود که الان هنوز هم ترکش آن‌ماموریت در بدنش هست. خدا حفظش کند! بچه بسیار دلاور و شجاعی است.

یادمان محمود اسکندری و عباس دوران در میزگردهای «منوچهر محققی؛ شبح‌سوار دلاور»

* وقتی اسکندری از مأموریت برگشت، شما رفتید پای هواپیما او را ببینید؟

بله.

* حال و احوالش چه‌طور بود؟

عالی.

* یعنی گریه‌ای بغضی چیزی؟

روز اول جنگ به پایگاه آمد و گریه می‌کرد؛ پیش آقای گلچین که من باید بروم پرواز. امیر براتپور که آن‌موقع سرگرد و مسئول عملیات و لجستیکی ما بود، و آقای گلچین به‌عنوان فرمانده پایگاه حضور داشتند. آقای گلچین تحت تأثیر قرار گرفت و گفت «محمود بهت قول می‌دهم به‌زودی می‌روی پرواز! ولی امروز نه!» خلاصه روزی که به ایران حمله شد، نگذاشتند اسکندری پرواز کند. ولی از فردایش به مأموریت رفتببینید، مردها هیچ‌وقت در ظاهر گریه نمی‌کنند. از شهید کاوه پرسیدند چرا مقابل گلوله‌های دشمن نمی‌نشینی! خطرناک است! گفت اگر من بشینیم، بچه‌ها روی زمین می‌خوابند. به شهید فلاحی گفتند سرت را بدزد! گلوله بهت می‌خورد. گفت من در کشورم سرم را خم نمی‌کنم.

* پس وقتی اسکندری از هواپیما پایین آمد همچنان روحیه خوب داشت!

نه این‌که بشکن بزند و شوخی و خنده راه بیاندازد. ولی به‌هرحال روحیه داشت. من این‌مساله را قبل از جنگ هم دیده بودم؛ سر مساله اجکتش با (علی) ایلخانی. ایلخانی وقتی اجکت کرد، چترش دولپ شد. ضمن این‌که دشمن او را هدف قرار داد و بدنش متلاشی شد، چترش هم دولپ شد و با پا زمین خورد. به همین‌خاطر پاهایش رفته بود توی شکمش. قد بلندی داشت. محمود اسکندری هم پایش شکست. روز اول جنگ به پایگاه آمد و گریه می‌کرد؛ پیش آقای گلچین که من باید بروم پرواز. امیر براتپور که آن‌موقع سرگرد و مسئول عملیات و لجستیکی ما بود، و آقای گلچین به‌عنوان فرمانده پایگاه حضور داشتند. آقای گلچین تحت تأثیر قرار گرفت و گفت «محمود بهت قول می‌دهم به‌زودی می‌روی پرواز! ولی امروز نه!» خلاصه روزی که به ایران حمله شد، نگذاشتند اسکندری پرواز کند. ولی از فردایش به مأموریت رفت. همیشه روحیه‌اش بالا بود. در مأموریت بغداد هم همین‌طور بود. پیش از این‌ماموریت به تهران مأمور شده بود. یادم نیست دوره بود یا چه، ولی در تهران هم که بود هیچ‌وقت از پرواز جنگی جدا نبود. هر شغل و منصبی که داشت، پرواز جنگی را داشت. شاید بهترین‌کسی که می‌تواند در این‌باره حرف بزند، آقای اکبر زمانی باشد که بارها کابین عقبش بوده است. وقتی بچه‌ها رفتند عملیات H3 را انجام دادند، یکی از هواپیما که متعلق به شهید خضرایی و کابین عقبش آقای اصغر باقری بود، در برد ترکش‌های بمب هواپیمای جلویی قرار گرفت که هواپیمایشان آسیب دید و در آن‌پایگاه متروکه سوریه فرود آمد. خب کسی که رفت هواپیما را بیاورد، کیست؟

* اسکندری و جوانمردی.

بله. حرکتی که انجام داد، دور از ذهن همه، مخصوصاً صدام بود. چون از روی بغداد برگشت. در صورتی‌که تکلیف این بود که از همان‌مسیری که بچه‌ها از H3 برگشتند، به ایران برگردد.

یک‌بار هم کابین عقب آقای دوران بودم؛ عملیاتِ های‌بُمبینگ (بمباران از ارتفاع بالا). دستگاه‌های جنگ الکترونیک هواپیما همان‌طور که می‌دانید، هنگام خطر صدا می‌کند.

* اتفاقاً می‌خواستم درباره همین مأموریت از شما بپرسم. ۱۸ دی ۵۹ بود دیگر؟ نه دارم اشتباه می‌کنم. باید ۲۹ اسفند ۶۰ باشد؛ عملیات فتح‌المبین. دوران لیدر بود که فکر کردید خودی‌ها را بمباران کرده‌اید.

نه. این یک‌جریان دیگر است. این‌جا رفتیم پرواز. عباس لیدر یک‌پرواز ۸ فروندی بود. من هم کابین عقبش بودم. این‌دستگاه‌های نشان‌دهنده جنگ الکترونیک مرتب علامت می‌دهند و در گوشی خلبان هم صداهای مختلف تولید می‌شود. بیب بیب بیب! هو هو هو! وینگ وینگ وینگ! هرکدام برای یک‌تهدید است! صداهای اخطاری این‌طوری. یک‌دفعه دیدم عباس گفت «این سگ‌مصب را خاموشش کن!» البته تعبیر تندتری به کار برد. گفتم «چشم» خجالت هم کشید. بعد هم وقتی به پایگاه رسیدیم، سریع فرار کرد و رفت. از خجالت، این‌کلاه سفیدش سرخ شده بود. خدا رحتمش کند. واقعاً عباسِ همه دوران‌ها بود.

انتهای پیام/

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.