به گزارش تهران۲۴ از اهواز، موهایش را چتری بریده بود و لبیک یا خامنهای میگفت! تناقضی که نمیدانستم چطور در ذهنم تحلیلش کنم، کنارش ایستادم و گفتم که خبرنگارم، آرام خندید و پرچم سه رنگاش را تکان داد: «قرار نیست که همه چی واسه شما حزبالهیا باشه! چرا اینطور با تعجب بهم زل زدی؟ من هم آقای خامنهای رو دوست دارم، هم عاشق کشورمم»
مردم با تمام وجود شعار میدادند، دختر شالاش را کمی جلوتر آورد: «میدونی ایراد کار چیه؟ اینکه خواستیم همیشه خودمونو چند قسمت کنیم! بسیجی و مد روز، بیحجاب و بدحجاب، آرایش کرده و آرایش نکرده، خب اگه سردار سلیمانی هم مثل خیلیای دیگه فکر میکرد که الآن ایرانی وجود نداشت.»
پیرزنی که با تعجب به حرفهایمان گوش میداد نزدیکتر آمد: «شما دوستید مادر؟» دختر با تلخی به طرفم برگشت: «بفرما اینم یه نمونهاش!» دستش را گرفتم و اشاره دادم دندان به جگر بگیرد، پیرزن مشتش را توی دستهایمان باز کرد: «امروز روز خیلی مبارکیه، روز امام خمینی، روز پیروزی، خوشحالم که همهی دخترام اومدن، دهنتونو شیرین کنید مادر، احسنت احسنت به دخترای قشنگم، هزار الله و اکبر».
عشیره
عشایر عرب با پرچمهایشان به راهپیمایی آمده بودند، پرچمهایی چند متری که نشان از قبیلهشان میداد؛ ابوحمزه اصالتی شادگانی داشت و از چند روز قبل برای شرکت در این راهپیمایی به خانه خواهرش در اهواز آمده بود، وقتی دلیل این کارش را پرسیدم گفت: «همه باید برای راهپیمایی بیان، اصلا تعجب میکنم از آدمایی که راهپیمایی رو به شوخی میگیرن؛ آخه برادر من، خواهر من، مسئله فقط ایران و کشورمون که نیست، مسئله این پسوند اسلامیِ که بعد از جمهوری اومده و ما باید حافظش باشیم.
من دیشب با پسرای خواهرم رفتیم بالای پشتبوم، همسایهها هم بودن اما خب خجالت میکشیدن الله و اکبر بگن، زدم به شونهی خواهرزادههام و شروع به الله و اکبر کردیم، خجالت بقیه هم ریخت و کل محله تکبیر شد، آدم که نباید از نشون دادن اعتقاداتش خجالت بکشه.»
_خب همین کارو شادگان انجام میدادید؛ چرا این همه راه اومدید تا اهواز؟
چفیهاش را روی سرش محکم کرد: «پسرم حمزه و دخترام اونجا هستن، تازه تصویری صحبت کردیم، توی راهپیماییان الآن؛ اما من باید میومدم اهواز؛ میدونید چرا؟ اگه دستم میرسید میرفتم تهران، خب مرکز استانها و پایتخت بیشتر تو چشم دشمنه، باید خیلی به چشم بیایم، باید ببینن که هنوز پای این انقلابیم، من هر سال میام اهواز، چند باری هم ۲۲ بهمن تهران بودم چون میدونم خبرنگارا و عکاسای کشورای خارجی هم میان، اونا باید خوشحالی ما رو ببینن، متوجهید؟»
سردار
پیرمرد بین جوانهای عشیره ایستاده بود و یزله میرفت، دستهایش میلرزید اما صدایش رسا بود و دور عکس سردار میگشت: «یا بعد ایدی حط الهم حد» که یعنی ای جانم سردار، دست مریزاد، چه خوب برای دشمنانمان حد و حصار گذاشت و زهر چشمشان را گرفت.
برادران بختیاری هم با لباسهای اصیلشان دوشادوش تنوع اقوام خوزستان یکپارچه لبیک بودند، مردی تنومند که احترام بقیه نشان میداد باید خان باشد جلوتر بود و به جوانها شور میداد، کنارش ایستادم: «چطور این جوونا رو تونستید جمع کنید و بیاریدشون راهپیمایی ۲۲ بهمن؟»
با خشم ابروهایش را توی هم انداخت: «شما کی هستین خانم؟ به چه حقی این حرفو میزنید؟ نکنه از این دستنشاندههای مسیح علینژادید؟ کی گفته من این جوونا رو مجبور کردم هان؟»
خان که حالا میدانستم اسمش شیرمرد است بدجور از سوالم عصبانی شده بود، فکر میکرد نفوذی شبکههای معاندم، کارت خبرگزاری را که نشانش دادم نفس راحتی کشید و با گلایه سر تکان داد: «این چه کاریه خانم؟ چرا یهویی اونطور سوال پرسیدید؟ شرمنده اما فکر کردم از این شبکههای ضد انقلابید. من کی باشم که بخوام جوونا رو مجبور کنم بیان راهپیمایی؟ میبینی چطور پرچم وطنو به آغوش کشیدن و میخندن؟ اینا به شکرانه امنیته که اینجان، به شکرانه اینکه سایه دشمن بالای سرشون نیست و آقای خودشونن، ایناس که این جوونا رو کشونده اینجا، وگرنه کیه که بتونه این نسل جدیدو به کاری مجبور کنه!»
مادر
زن جوانی که باردار بود به همراه شوهرش برای گروه سرود کف میزد، سلام دادم، به ادب سر تکان دادند.
جعبه آبرنگ را روبهرویش گذاشته بود و قربان صدقه بچهها میرفت و روی صورتشان پروانه میکشید، دستی به رنگها کشیدم: «خیلی بچه دوست دارید؟»، معلوم بود که ویار لواشک دارد و از ترس کرونا پشت ماسک لواشک میخورد، با خنده چشمهایش را ریز کرد و دستی به شکمش کشید: «خیلی دوست داشتم بهمن به دنیا بیاد اما نشد، جوجهام قراره اسفندی باشه، اینقد تکون تکون میخوره فکر کنم داره شعار میده»، بقیه مادرها که منتظر کامل شدن نقاشی بچههایشان بودند از حرفهای زن جوان به خنده افتادند.
زنی که دستش باندپیچی شده بود نزدیکتر شد: «آیسودا تمام دیشب گریه کرد که باید بریم راهپیمایی؛ حقیقتش فشار اقتصادی اعصاب برای آدم نمیزاره، لج کرده بودم که اصلا به من چه، نه من میرم و نه حتی میزارم شوهرم بره اما امروز صبح با گریه آیسودام بیدار شدیم، گفتیمش چی شده مامانی؟ عکس سردار سلیمانی رو از گوگل سرچ کرده بود و با گریه میگفت: «بچهها رو خیلی دوست داشت ببینید، آفرین مامان، ما باید به خاطر سردار سلیمانی بریم، آمریکا اونو به خاطر ما کشت، مامان بریم؟ بابایی بریم؟» اون لحظه من و شوهرم فقط با خجالت به هم زل زدیم و حالا میبینید که اینجاییم؛ شاید مشکلات اقتصادی باشه اما ما برای حفظ این وطن خون دادیم، خونها که نباید هدر بره، حداقل من و شوهر و دختر پنج سالهام به اندازه خودمون نمیزاریم، شما هم نزارید.»
و به طرف بقیه خانمها و بچهها برگشت: «لبیک یا خامنهای، لبیک یا خامنهای، لبیک یا خامنهای.»
انتهای پیام/
https://tehran-24.ir/?p=115276